شماره ۸٣٨: من آشفته را در راه يارى کار افتاده

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من آشفته را در راه يارى کار افتاده
که در راهش چو من بى پا و سر بسيار افتاده
سرآمد عمر بيحاصل نشد پيموده يک منزل
ميان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گرديده سودائى قدم از کار افتاده
نشد طى راه و پايم ماند از ره فتاد و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بيمار افتاده
مگر خضر رهى گردد دوچار من درين وادى
که در تاريکى حيرت رهم دشوار افتاده
نبستم طرفى از علم و عمل تا بود آلاتم
سرآمد عمر شد آلات کار از کار افتاده
سخنهاى جلى گفتم شنيدم نيک فهميدم
کنونم کار با فهميدن اسرار افتاده
دل نورانى بايد که اسرار سخن فهمد
بر آئينه دل من سر بسر زنگار افتاده
نيابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را کار با زارى و استغفار افتاده
ندارم آب و تاب و زارى و برگ فغان کردن
زبان و ديده هم چون من بحال زار افتاده
ببخشا بارالها بر من بى دست و پا اکنون
که دست و پايم از کردار و از رفتار افتاده
ببخشا بر تن و جانم در آن ساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
جهان باقيم پيش نظر افراخته قامت
جهان فانيم از ديده خونبار افتاده
نه وقت عذر خواهى و نه عذر رو سياهى را
سراپا غرق عصيان کار با غفار افتاده
خطى از خامه غفران بکش بر نامه عصيان
که کار (فيض) با کردار خود دشوار افتاده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید