شماره ۸٧٥: از حسن خورشيد ازل عالم چنين زيباستى

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از حسن خورشيد ازل عالم چنين زيباستى
وز نور شمع لم يزل اين ديده ها بيناستى
مرغ دل ما بلبلى در گلشن اين خاکيان
از مستى ما غلغلى در گنبد ميناستى
از سوزش ما شورشى افتاد در جان ملک
فرياد لا علم لنا در عالم بالاستى
از باده روز الست گشتند جانها جمله مست
ليک از خمار آن شراب در سينها غمهاستى
از جام عشق کبريا سيراب کى گرديم ما
زين باده جان عاشقان دايم در استسقاستى
ساقى بجامى تازه کن مغز دماغ پختگان
کاين زهد خام خشک مغز در آتش سوداستى
از گلشن قدس لقا بوى گلى آمد بما
زان بوى از سر تا بپا هر ذره مان بوياستى
طاغوت را کافر شديم لاهوت را مؤمن شديم
چنگال استمساک ما در عروه وثقاستى
عهدى که با او بسته ايم روز ازل نشکسته ايم
آن عهد و آن پيمان ما برجاستى برجاستى
گشتيم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
از ليت قومى يعلمون در جان ما غوغاستى
مقراض لا تذکير (فيض) بيخ دو عالم را ببر
چون حاصل اين هر دو کون در مخزن الاستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید