شماره ۹٣٧: سحر ز هاتف غيبم رسيد هيهائى

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سحر ز هاتف غيبم رسيد هيهائى
فتاد در سر من شورشى و غوغائى
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غير صحرائى
بدل نواز خودم در مقام راز و نياز
سخن کشيده بجائى ز شور سودائى
که از شنيدن و گفتن ز خويشتن رفتم
بخويش باز رسيدم ز ذوق آوائى
چه گفت؟ گفت تو را چون منى يکى باشد
مراست چون تو بسى عندليب شيدائى
کجا روى ز در من کجا توانى رفت
بغير درگه ما هست در جهان جائي؟
بيا بيا بطلب هر چه خواهى از در ما
که هست اينجا هر مطلب مهيائى
سجود کردم و گفتم مرا ز تو چيزيست
که يافت مى نشود نزد چون تو مولائى
مراست لذت زارى بدرگه چه توئى
تو را کجا است چنين نعمتى و آقائى
گرم بخويش بخوانى ز ذوق جان بدهم
ورم ز پيش برائى خوشم بپروائى
خوشم بقهر تو چون لطف هر چه خواهى کن
مرا چه يارا اى يار تا بود رائى
خوشا دلى که در آن جاى چون توئى باشد
خوشا سرى که در آن هست از تو سودائى
کجا روم ز در تو کجا توانم رفت
کجاست در دو جهان غير درگهت جائى
دلم خوش است که در وى گرفته منزل
کراست همچو تو يار لطيف زيبائى
سر من و در تو تا نفس بود در تن
که (فيض) را نبود غير تو تمنائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید