شماره ١٣٤: مژده آمد از قدوم آنکه دل جوياى اوست

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مژده آمد از قدوم آنکه دل جوياى اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان مأواى اوست
مژدگانى ده قدومش را که اينک ميرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزاى اوست
اينک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جاى او پيوسته هم دل جاى اوست
اينک آمد آنکه هر جا سرو قدى ماهروى
هر چه دارد از نکوئى جمله از بالاى اوست
اينک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بى پرواى اوست
اينک آمد تا نوازد خاطر هر خسته
کو دلش صفراى او در سرش سوداى اوست
اينک آمد تا بريزد جام مى در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبناى اوست
اينک آمد ساقى را و اق صهباى الست
آنکه هر جا مستى از نشأه صهباى اوست
در دل هر عاشقى تابى ز مهر روى او
در سر هر بيدلى شورى ز استغناى اوست
نالهاى زار ما بر بوى گلزار ويست
داغهاى سينه ما سايه گلهاى اوست
خيز و استقبال کن بس جان و دل در پاى ريز
آنکه را جان و دل و تن منزل و مأواى اوست
(فيض) خامش کن که نتوانى ز وصفش دم مزن
آنچه گفتى هم کفى از موجه درياى اوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید