شماره ٢١٩: خوش آنکه هستى من بر باد رفته باشد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خوش آنکه هستى من بر باد رفته باشد
سر تا بپاى خويشم از ياد رفته باشد
اى دوست با من زار ميکن هر آنچه خواهى
سهلست بر اسيرى بيداد رفته باشد
گر در هواى وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحيل خواهم آن سو بود نکاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بيستون صبرم هجران ز پا درآورد
بادا بقاى شيرين فرهاد رفته باشد
گردون بسى غمم ريخت بر سر وليک حاشا
از من بسوى گردون فرياد رفته باشد
در راه عشق بايد پا را ثبات باشد
سر گو درين بيابان بر باد رفته باشد
در وادى محبت مجنون اسير ليليست
هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد
شوخى بيک کرشمه صد مرغ دل کند صيد
تا چشم بر هم آيد صياد رفته باشد
ماهى بهر نکاهى بسمل کند سپاهى
تا ديده ميگشايند جلاد رفته باشد
با کس بدى که کردى در خاطرت نگهدار
ور نيکى است بگذار از ياد رفته باشد
اى (فيض) در غم يار تن را خراب ميدار
تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید