شماره ٢٢٧: بيا بيا که نويد از جناب دوست رسيد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيا بيا که نويد از جناب دوست رسيد
که عيد تو منم و عود مينمايد عيد
محال ديو مده در دلت ملک آمد
مباش غافل و وقت قدوم دوست رسيد
ندارى ار تو دل قابل نزول ملک
بيا ز من بخر آن دل کجا توانش خريد
بکوش تا بتوانى اگر چه رفت قلم
شقى شقيست بروز ازل سعيد سعيد
بود که کوشش ما نيز در قلم باشد
تو از سعادت روز ازل مشو نوميد
بزار بر در رحمان و منتظر ميباش
که اينک از يمن قدس نفخه نفخه وزيد
دلى که جاى شياطين بود در او نه دلست
دل آن بود که بود بر درش رقيب عتيد
برون شدن نه پسندد دمى ملائک را
درون شدن نگذارد جنود ديو مزيد
درون خانه دل ديو را چه زهره ورود
خداى هست چو نزديکتر ز حبل وريد
شراب تازه کشد دم بدم ز جام الست
کسى که يافت حيات ابد ز خلق جديد
خموش چون شود از گفتن بلى آنکو
بگوش هوش خطاب الست از تو شنيد
شهود عشق ز نجواى نحن اقرب مست
جنود زهد ينادون من مکان بعيد
و نحن اقرب خط مقربى باشد
که قرب را ز ره خويش ميتواند ديد
وليس ذلک الا لمن ز جا و غدى
وليس ذلک الا لمن يخاف و عيد
بيمن (فيض) هدايت گرفت عالم را
که رهنماى کسانست از ضلال بعيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید