شماره ٢٣٢: مخمورى از خمار بجامى که مى خرد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مخمورى از خمار بجامى که مى خرد
تا کردمش اسير غلامى که مى خرد
از مستى الست خماريست در الست
سر را ازين خمار بجامى که مى خرد
جان در تن آيدم چو پيامى رسد ز دوست
جانى براى من به پيامى که مى خرد
داد کرم به بذل معارف که ميدهد
جانهاى گرسنه بطعامى که مى خرد
خيزد چو نيمشب به عبادت رسد بوصل
خود را ز فرقتش به قيامى که مى خرد
حق گفت ترک خواب کن از بهر من شبى
عيش شبى به ترک منامى که مى خرد
فرموده که سجده کن و نزديک شو بمن
در قرب حق بسجده مقامى که مى خرد
خود را چو داد کام تواند گرفت از او
خود را که مى فروشد و کامى که مى خرد
نامى برآورد که شود در رهش شهيد
جانى که مى فروشد و نامى که مى خرد
آن کيست کو ز لذت ده روزه بگذرد
در باغ خلد عيش دوامى که مى خرد
از حسن ناتمام بتان دل که ميکند
از حسن ساز حسن تمامى که مى خرد
ام الخبآئث ار بچشى ميکشى طهور
شرب حلال را بحرامى که مى خرد
بهر نعيم خلد توان زين جهان گذشت
کام ابد به تلخى کامى که مى خرد
دشنام دشمنان چو برافروزد آتشى
کنج سلامتى بسلامى که مى خرد
(فيض) خود نيم پخته و شعرش تمام خام
از نيم پخته گفته خامى که مى خرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید