شماره ٣١٣: سر چو بى عشقست ننگ جان بود

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سر چو بى عشقست ننگ جان بود
دل که بى دردست نام آن بود
دل که در وى درد نبود کى دلست
جان چه سوزى نبودش کى جان بود
دل ندارد جان ندارد هيچ نيست
هر کسى کو بيغم جانان بود
جان ندارد غير آن کو روز و شب
آتش عشقيش اندر جان بود
دل ندارد غير آن کو همچو من
داغ عشقى در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان ميکند
گرچه درد عشق بيدرمان بود
داغها را عشق مرهم مى نهد
زانکه داغ عشق مرهم دان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگر چه بيسر و سامان بود
عشق اگر چه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش (فيض) چون پنهان بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید