شماره ٣٤٧: شد تهى از عشق سر بى باده اين ميخانه ماند

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شد تهى از عشق سر بى باده اين ميخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
معنى انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن مى از قدح شد قالب و پيمانه ماند
سالها شد زين چمن گلبانگ عشقى برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقى افسانه ماند
عاشق حسن مجازى عقل را در عشق باخت
حسن شد سوى حقيقت او چنين ديوانه ماند
شمع چون آگه شدى از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
يادگارم ز آن پرى داغ دل ديوانه ماند
بار جان با عشق جانان بر نمى تابيد دل
جان برون شد از تنم در دل غم جانانه ماند
بار هستى (فيض) بر گردن گرفت از بهر آن
کاشناى دوست گردد همچنان بيگانه ماند
هيچکس آگه نشد از سر اين بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید