شماره ٣٥٠: جان گذر ميکند آن به که بجانان گذرد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان گذر ميکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بيمدد آن به که بعمان گذرد
دل چو غم ميخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون ميگذرد به که بسامان گذرد
تا بکى وقت بلا طايل و بيهوده رود
تا بکى عمر بلا يعنى و خسران گذرد
چند اوقات شود صرف جهان فانى
نه در انديشه آغاز و نه پايان گذرد
حيف از اين عمر گرانمايه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصيان گذرد
گوش جان وصف حديث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حورى و غلمان گذرد
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
دل بعشق تو دهم تا رمقى در دل هست
جان براى تو دهم تا بجهان جان گذرد
هر که در کشتى عشق آمد ازين قلزم دهر
کى دگر در دلش انديشه طوفان گذرد
(فيض) دشوار شود کار چو گيرى دشوار
ور تو آسان شمرى مشکلت آسان گذرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید