شماره ٣٧٨: اى خوش آن صبحى که چشمم بر جمالت وا شود

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى خوش آن صبحى که چشمم بر جمالت وا شود
يا شب قدرى که در کوى توام مأوا شود
بيش ازين اى جان نيارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتى در کام ريز
نيست آرام و شکيبائيم تا فردا شود
من بخود کى راه يابم سوى آن عاليجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنايت پا شود
گر کشم در ديده خاک پاى مردان رهت
کام و کام منزل اين راه را بينا شود
گر در آتش بايدم رفتن در اين ره ميروم
تا چو ابراهيم آن آتش گلستان ها شود
موسى جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهاى حکمت از سنگ دلش پيدا شود
بى تعلق چون مسيحا زى تو در روى زمين
تا فراز آسمان چارمينت جا شود
گر عنان اختيار خود نهى در دست او
لقمه سازد ترا اين نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنيا درآئى در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دريا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه (فيض)
گر همى خواهى که در بزم وصالت جا شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید