شماره ٣٩٧: ياد آن روز که از زلف گره وا مى کرد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ياد آن روز که از زلف گره وا مى کرد
دو جهان بسته آن جعد چليپا مى کرد
نظرى سوى من خسته نهان مى افکند
نگه حسرتم از دور تماشا مى کرد
تير مژگان بدلم ميزد و جانم به دعا
تير ديگر بهمان لحظه تمنا مى کرد
هر چه مى ديد در اين ملک بغارت مى داد
هر چه مى ديد درين باديه يغما مى کرد
آتشى در دل و جان زان رخ تابان مى زد
علم فتنه بپا زان قد رعنا مى کرد
خويش را جمع و پريشانى دلها ميخواست
گاه بر زلف گره ميزد و گه وا ميکرد
گاه بر مملکت عقل شبيخون ميزد
گاه تاراج دل و دين بعلالا مى کرد
گاه جان و تنم او زآتش حسرت ميسوخت
از ره ديده گهم غرقه دريا مى کرد
گاه با من ز سر لطف دمى وا ميشد
گه بزعم دل من قهر بر اعدا مى کرد
غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز
بهر صيد دلم اسباب مهيا مى کرد
آتشى بود چو رخساره بمى مى افروخت
آفتى بود چو قصد صف دلها مى کرد
دل ديوانه گهى کعبه و گه بتکده بود
گاه ميبست در فيض و گهى وا مى کرد
عاقبت (فيض) چو تن داد درين بحر محيط
يافت آن گوهر معنى که تمنا مى کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید