شماره ٥٣٤: زنده آن سر کو بود سوداى عشق

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زنده آن سر کو بود سوداى عشق
حبذا آن دل که باشد جاى عشق
از سر شوريده من کم مباد
تا قيامت آتش سوداى عشق
خارها در دل بخون ميپرورم
بو که روزى بشکفد گلهاى عشق
رفته رفته دل خرابى ميکند
عاقبت خواهم شدن رسواى عشق
خويش را کردم تهى از غير دوست
تا وجودم پر شد از غوغاى عشق
کار و کسب من همين عشق است و بس
مگسلاد اين دست من از پاى عشق
خدمت او را بدل بستم کمر
هستم از جان بنده و مولاى عشق
هم زمين هم آسمان را گشته ايم
نيست درى در جهان همتاى عشق
تا ننوشى باده از جام فنا
مست کى گردد سر از صهباى عشق
تا پزى در ديگ سر سوداى سود
کى چشى هرگز تو از حلواى عشق
چون فرو خواهيم شد ما عاقبت
خود همان بهتر که در درياى عشق
ناله ميکن (فيض)ايرا خوش بود
نالهاى زار در سوداى عشق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید