شماره ٥٥٢: آن روى در نظر چو ندارى ببار اشک

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن روى در نظر چو ندارى ببار اشک
چون حق بندگى نگذارى ببار اشک
از بهر کار آمده يا به ساز کار
ورنه بعذر بيهده کارى ببار اشک
از پاى تا بسر همه تقصير خدمتى
در عذر آن بگريه و زارى ببار اشک
ريزند اشگ هاى ندامت مقصران
جانا مگر تو چشم ندارى ببار اشک
روز شمار تا نشوى از خجالت آب
بشمار جرم خويش و بزارى ببار اشک
آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت
در ماتمش چو ابر بهارى ببار اشک
چون وقت کار رفت فغان نيز مى رود
اکنون که هست فرصت زارى ببار اشک
خلق از حجاب گريه شود مرترا برون
بر روز خويش در شب تارى ببار اشک
بى شمع روى دوست چو شب ميکنى بروز
چون شمع سوزناک به زارى ببار اشک
تا هست آب در جگر و چشم تر بسر
بر کردهاى خويش بزارى ببار اشک
تخمى چو کشت دهقان آبيش مى دهد
تخم عمل تو نيز چو کارى ببار اشک
سوى جحيم تا نروى از ره نعيم
آهى بکش چو (فيض) و بزارى ببار اشک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید