شماره ٥٦٩: گلزار رخت ديدم شد خار بچشمم گل

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گلزار رخت ديدم شد خار بچشمم گل
پيچيد دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سرمست لب ساغر مى در دست
اجزاى تو هر يک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت اى جسم جهان را جان
افکند مى عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارينت پيمانه کشد نرگس
وز خط نگارينت دريوزه کند سنبل
ديدارت از آن من پيمانه ز بيگانه
رخسارت از آن من گل را بنه بلبل
از طره مشگينت روز سيهى دارم
باشد که شبى بينم بر گردن خويشش غل
گريم ز فراق تو بر رهگذر مردم
چندانکه همى بندند بر سيل سرشگم پل
از شعله آه من افتد بزمين آتش
وز ناله زار من بيحد بفلک غلغل
سوداى سخن در سر هر دم بنواى تو
گويد بضمير (فيض) بالهجه تازى قل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید