شماره ٦٢٣: رسيد از دوست پيغامى که مستانرا نظر کردم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رسيد از دوست پيغامى که مستانرا نظر کردم
شدم من مست پيغامش ز خود بيخود سفر کردم
چو ره بردم بکوى دوست کى گنجم دگر در پوست
بيفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
چو جان آهنگ جانان کرد وصل دوست شد نزديک
ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم
بياد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ريزد
سرشگم را بدرياى خيال او گهر کردم
ز جانم بر زبان گر چشمه حکمت شود جارى
از آن زارى مدد يابم که در وقت سحر کردم
قضا افکند هرگه سوى من تير فراموشى
بيادش تازه کردم جان خيالش را سپر کردم
بدستم خيرى ار جارى شود زان منبع خير است
ز من گر طاعتى آيد نه پندارى هنر کردم
شرارى از دمم تا کم نگردد از دم سردى
بهر جا زاهد خشکى که ديدم زو حذر کردم
اگر بيوقت و بيجا (فيض) رازى گفت معذور است
هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید