شماره ٣٣: اى بهار جلوه بس کن کز خجالت بارها

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
اى بهار جلوه بس کن کز خجالت بارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
ميشود محو از فروغ آفتاب جلوه ات
عکس در آئينه همچون سايه در ديوارها
ناله بسيار است اما بيدماغ شکوه ايم
بستن منقار ما مهريست بر طومارها
شوق دل وامانده پست و بلند دهر نيست
ناله فرهاد بيرون است ازين کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارغ است
دامن صحرا چه غم دارد ززخم خارها
ديده ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت اين آئينه از زنگارها
لازم افتاده است واعظ را باظهار کمال
کرناوارى غريوش مايه گفتارها
زاهدان کوسه را ساز بزرگى ناقص است
ريش هم ميبايد اينجا درخورد ستارها
لطفى امدادى مدارائى نيازى خدمتى
اى زمعنى غافل آدم شو باين مقدارها
ما زمين گيران زجولان هوسها فارغيم
نقش پا و يک وداع آغوشى رفتارها
هر کجا رفتيم داغى بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما از گرمى بازارها
در گلستانيکه (بيدل) نو بر تسليم کرد
سايه هم يکپايه برتر بود از ديوارها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید