شماره ١٢٨: چو شمعم از خجالت ره نورد نارسيدنها

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
چو شمعم از خجالت ره نورد نارسيدنها
بجاى نقش پا در پيش پا دارم چکيدنها
زيک تخم شرر صد کشت عبرت کرده ام خرمن
ازين مزرع درودن ميدمد پيش از دميدنها
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
که چون آهم برون مى آرد از خود قدکشيدنها
دران وادى که طاقت ها بعرض امتحان آيد
نگاه ما زخود رفتن سرشک ما دويدنها
چه دست و پا تواند زد کسى دربند جسمانى
ندارد اين قفس بيش از نفس وارى طپيدنها
بسر برديم در شغل تأسف مدت هستى
رهى کرديم چون مقراض قطع از لب گزيدنها
زديم از ساز هستى دست در فتراک بيتابى
نفس ما را برنگ صبح شد دام رميدنها
زنيرنگ فسون پردازى الفت چه ميپرسى
تو در آغوشى و من کشته از دور ديدنها
ز اوج اعتبار آزاده ام گرد ره فقرم
نباشد دامن کوتاه من مغرور چيدنها
نگردى محرم را ز محبت بى شکست دل
که چون گل خواندن اين نامه ميباشد دريدنها
چنين در حسرت صبح بناگوش که ميگريم
که در مهتاب دارد ريشه اشکم از چکيدنها
درين گلشن که رنگش ريختند از گفتگو (بيدل)
شنيدنهاست ديدنها و ديدنها شنيدنها



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید