شماره ١٤٥: حسن شرم آئينه داند روى تابان ترا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
حسن شرم آئينه داند روى تابان ترا
چشم عصمت سرمه خواند گردد امان ترا
بسکه بر خود مى طپد از آرزوى ناوکت
ميکند در سينه دل هم کار پيکان ترا
در تماشايت همين مژگان تحيرساز نيست
هر بن مو چشم قربانيست حيران ترا
گلشن از اوراق گل عمريست پيش عندليب
ميکشايد دفتر خون شهيدان ترا
در گرفتارى بود آسايش عشاق و بس
آشيان از حلقه دام است مرغان ترا
سرمه از خاک شهيدان گر نينگيزد غبار
کيست تا فهمد زبان بينوايان ترا
غير جرم عشق در آزار ما آزردگان
حيله بسيار است خوى ناپشيمان ترا
طيلسان از غبار خود بدوش افگندنست
تا توان بستن بدل احرام دامان ترا
پيکر مجنون به تشريف دگر محتاج نيست
کسوت خارا همان زيباست عريان ترا
نشه عمر خضر جوش دو بالا ميزند
گر عصا گيرد بلنديهاى مژگان ترا
ميتواند دقتم فرق شکست از موج کرد
ليک نشناسم زرنگ خويش پيمان ترا
اى دل گم کرده مطلب هرزه نالى تا بکى
جوش ابر امت اثر گم کرد افغان ترا
تا شوى يک چشم رسواى تماشاى بتان
چون مژه صد چاک ميبايد گريبان ترا
(بيدل) از رنگين خياليهاى فکرت مى سزد
جدول رنگ بهار اوراق ديوان ترا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید