شماره ٢٠٢: ستم است اگر هوست کشد که بسير سر و سمن درا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ستم است اگر هوست کشد که بسير سر و سمن درا
تو زغنچه کم ندميده ئى در دل کشا بچمن درا
پى نافهاى رميده بو مپسند زحمت جستجو
بخيال حلقه زلف او گرهى خور و بختن درا
نفست اگر نه فسون دمد بتعلق هوس جسد
زه دامن تو که ميکشد که درين رباط کهن درا
هوس تو نيک و بد تو شد نفس تو دام و دد تو شد
که باين جنون بلد تو شد که بعالم تو و من درا
غم انتظار تو برده ام بره خيال تو مرده ام
قدمى به پرسش من کشا نفسى چو جان ببدن درا
چو هوا زهستى مبهمى بتأملى زده ام خمى
گره حقيقت شبنمى بشکاف و در دل من درا
نه هواى اوج و نه پستيت نه خروش هوش و نه مستيت
چو سحر چه حاصل هستيت نفسى شو و بسخن درا
چه کشى زکوشش عاريت الم شهادت بى ديت
به بهشت عالم عافيت در جستجو بشکن درا
بکدام آئينه مايلى که زفرصت اينهمه غافلى
تو نگاه ديده بسملى مژه واکن و بکفن درا
زسروش محفل کبريا همه وقت ميرسد اين ندا
که بخلوت ادب وفا زدر برون نشدن درا
بدر آى (بيدل) ازين قفس اگر آنطرف کشدت هوس
توبغربت آنهمه خوش نه ئى که بگويمت بوطن درا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید