مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
کار من بالا نمى گيرد در اين شيب بلا
در مضيق حادثاتم بسته بند عنا
مى کنم جهدى کزين خضراى خذلان بر پرم
حبذا روزى که اين توفيق يابم حبذا
صبح آخر ديده بختم چنان شد پرده در
صبح اول ديده عمرم چنان شد کم بقا
با که گيرم انس کز اهل وفا بى روزيم
من چنين بى روزيم يا نيست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نيامد نيم دوست
دوست خود ناممکن است ايکاش بودى آشنا
من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
اى عراق الله جارک نيک مشعوفم به تو
وى خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بى روزى است
از دريچه گوش مى بيند شعاعات شما
عذر من دانيد کاينجا پاى بست مادرم
هديه جانم روان داريد بر دست صبا
تشنه دل تفته ام از دجله آريدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازيدم دوا
بوى راحت چون توان برد از مزاج اين ديار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پيش ما بينى کريمانى که گاه مائده
ماکيان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر براى شوربائى بر در اينها شوى
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم اى خاقانى اهريمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روي، کانجا بينى انصاف و رضا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید