اين قصيده را ارتجالا در مدح شروان شاه منوچهر و صفت شکارگاه او و بناى بند باقلانى سروده است

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
از سر زلف تو بوئى سر به مهر آمد به ما
جان به استقبال شد کاى مهد جان ها تا کجا
اين چه موکب بود يارب کاندر آمد شادمان
بارگيرش صبح دم بود و جنيبت کش صبا
در ميان جان فروشد بر در دل حلقه زد
از بن هر موى فريادى برآمد کاندرآ
ما در آب و آتش از فکرت که گوئى آن نسيم
باد زلفت بود با خاک جناب پادشا
با غبار صيد گاه شاه کز تعظيم هست
ز آهوان مشک ده صد تبتش در يک فضا
صيد گاه شاه جان ها را چراگاه است ازآنک
لخلخه روحانيان بينى در او بعرالظبا
هم در او افعى گوزن آسا شده ترياق دار
هم گوزنانش چو افعى مهره دار اندر قفا
شاه را ديدم در او پيکان مقراضه به کف
راست چون بحر نهنگ انداز در نخجير جا
وحشيان از حرمت دستش سوى پيکان او
پاى کوبان آمدندى از سر حرص و هوا
خون صيد الله اکبر نقش بستى بر زمين
جان صيد الحمد الله سبحه گفتى در هوا
پيش تيرش آهوان را از غم رد و قبول
شير خون گشتى و خون شير آن ز خوف اين از رجا
تير چون در زه نشاندى بر کمان چرخ وش
گفتى او محور همى راند ز خط استوا
سعد ذابح سر بريدى هر شکارى را که شاه
سوى او محور ز خط استوا کردى رها
پيش پيکان دو شاخش از براى سجده اى
شير چون شاخ گوزنان پشت را کردى دوتا
من شنيدم کز نهيب تير اين شير زمين
شير گردون را اغثنا يا غياث آمد ندا
داور مهدى سياست مهدى امت پناه
رستم حيدر کفايت حيدر احمد لوا
خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال
روزگارش عبده الاصغر نويسد بر ملا
عطسه جودش بهشت و خنده تيغش سقر
ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کيميا
آفتاب مشترى حکم و سپهر قطب حلم
زير دست آورده مصرى مار و هندى اژدها
هندى او همچو زنگى آدمى خور در مصاف
مصرى او چون عرابى تيز منطق در سخا
نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک
حلقه ميم منوچهر است طوق اصفيا
بلکه رضوان زين پس از ميم منوچهر ملک
ياره حوران کند گر شاه را بيند رضا
دايره ميم منوچهر از ثوابت برتر است
آفرينش در ميانش نقطه اى بس بينوا
گر سما چون ميم نام او نبودى از نخست
هم چو سين در هم شکستى تاکنون سقف سما
حرمتى دارد چنان توقيع او کاندر بهشت
صح ذلک گشت تسبيح زبان انبيا
چرخ را توقيع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مريخ زحل وش در وغا
تيغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک
اين دو جا را هست مريخ و زحل فرمان روا
هم زبانش تيغ و هم تيغش زبان نصرت است
اين سرايد سر وحى و آن کند درس غزا
تيغ حصرم رنگ و بر وى دانه دانه چون عنب
بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتيا
تيغ او آبستن است از فتح و اينک بنگرش
نقطهاى چهره بر آبستنى دارد گوا
شاه در يک حال هم خضر است و هم اسکندر است
کآينه دين کرد و شد با آب حيوان آشنا
هم ز پيش آب حيوان سد ظلمت برگرفت
هم ميان آب کر سدى دگر کرد ابتدا
از نهيب اين چنين سد کوست فتح الباب فتح
سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا
شاه بود آگه که وقتى ماه و گاو زمين
کلى اجزاى گيتى را کنند از هم جدا
پيش از آن کز هم برفتى هفت اندام زمين
رفت و پيش گاو و ماهى ساخت سدى از قضا
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت
جدولى را هفت دريا ساخت از فيض عطا
وز فلک آورد در وى گاو و ماهى و صدف
گاو گردنده، صدف جنبان و ماهى آشنا
ماهيش دندان فکن گشت و صدف گوهر نماى
گاو او عنبر فزاى و ساحلش سنبل گيا
بود در احکام خسرو کز پى سى و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقليم ما
آب را بربست و دست و باد را بشکست پاى
تا نه زآب آيد گزند و نه ز باد آيد بلا
زآنکه چون نحل اين بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آيينه شان انگبين گشت از صفا
تا چو شاه نحل شاه انگيخت لشکر چشم خصم
صد هزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا
تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد
رنج هاى هرکسى را گنج ها دادش جزا
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگى
قرصه کافور کرد از قرصه شمس الضحى
وز ملايک نعرها برخاست کاينک در زمين
شاه بند باقلانى بست چون بند قبا
قاصد بخت از زبان صبح دم اين دم شنيد
صد زبان شد هم چو خورشيد از پى اين ماجرا
چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البريد
عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا
گفت کاى خاقانى آتش گاه محنت شد دلت
راه حضرت گير و جان از آتش غم کن رها
شاه سد آب کرد اينک رکاب شاه بوس
تا براى سد آتش بندها سازد تورا
زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست
گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسيا
گفتم اى جبريل عصمت گفتم اى هدهد خبر
وحى پردازى عفا الله ملک بخشى مرحبا
دعوتم کردى به لشگرگاه خاقان کبير
حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا
ليک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پيش شه بازى چنان، زنهار کى باشد مرا
گفت کان شه باز در نسرين گردون ننگرد
بر کبوتر باز بيند اينت پندارى خطا
هين بگو اى فيض رحمت هين بگو اى ظل حق
هين بگو اى حرز امت هين بگو اى مقتدا
اى خديو ماه رخش اى خسرو خورشيد چتر
اى يل بهرام زهره اى شه کيوان دها
آستانت گنبد سيماب گون را متکاست
بنده سيماب دل سيماب شد زين متکا
خود سپاه پيل در بيت الحرم گو پى منه
خود قطار خوک در بيت المقدس گو ميا
کى برند آب درمنه بر لب آب حيات
کى شود سنگ منات اندر خور سنگ منا
بنده چون زى حضرتت پويد ندارد بس خطر
نجم سفلى چون شود شرقى ندارد بس ضيا
خود مديحت را به گفت او کجا باشد نياز
مصحف مجد از پر طاووس کى بگيرد بها
خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات
کاتفاق است اين که از ياقوت کم گردد وبا
بنده خاکين به خدمت نيم رو خاکين رسيد
سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پيشوا
کيمياى جان نثار آورده بر درگاه شاه
با عقيق اشک و زر چهره و در ثنا
زيد چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت
نام باقى يافت اينک آيت لماقضى
هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه
هم به ترک زن توان گفتن براى مصطفى
جان خاقانى ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سايه ظل خدا
اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت
کاوفتاد اين ذره را با چون تو خورشيد التقا
مريم طبعش نکاح يوسف وصف تو بست
مريمى با حسن يوسف نى چو يوسف کم بها
ليک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است
خسروش رجعت نفرمايد به فتوى جفا
گر بسيط خاک را چون من سخن پيراى هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پيوندم ابا
آسمان صدرا شنيدى لفظ پروين بار من
قائلان عهد را گو هکذا والا فلا
اى گه توقيع آصف خامه و جمشيد قدر
وى گه نيت ارسطو علم و اسکندر بنا
اى ربيع فضل، از تو گشت آدم را شرف
وى ربيع فصل، از تو گشت عالم را نما
در ربيع دولتت هرگز خزان را ره مباد
فارغم ز آمين که دانم مستجاب است اين دعا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید