مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نوروز برقع از رخ زيبا برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان يک سواره گردون به جنگ دى
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابيست و يک و شاق ز سقلاب ترک وار
بر راه دى کمين به مفاجا برافکند
از دلو يوسفى بجهد آفتاب و چشم
بر حوت يونسى به تماشا برافکند
ماهى نهنگ وار به حلقش فرو برد
چون يونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهى آيد و چون پشت ماهيان
زيور به روى مرکز غبرا برافکند
آن آتشين صليب در آن خانه مسيح
بر خاک مرده باد مسيحا برافکند
آن مطبخى باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغى برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نيجى کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضله دى در زکام بود
ابرش طلى به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پرده خماهنى ابر سکاهنى
رنگ خضاب بر سر دنيا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامى به شام گاه
از هفت رنگ بين که چه طغرا برافکند
روز از براى ثقل کشى موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمين خود چو سکندر کشد کمان
بر خيل شب هزيمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تيغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمين به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تيغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم يا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تيغ زهر فام
زهره ز شير شرزه به هيجا برافکند
کيخسرو هدى که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و يغما برافکند
حمل خزانه اش به سمرقند برنهد
نزل ستانه اش به بخارا برافکند
تا بس نه دير والى شام و شه يمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پى يقما برافکند
بدر سماک نيزه که بر قلب مملکت
اکسيرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بيرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تير چليپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چليپا برافکند
شمشير نصرت الدين چون پر جبرئيل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کيالواشير از نه فلک گذشت
سايه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلى برافکند
ز اشکال تيغ او قلم تيز هندسى
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتيب قوقه کله بندگانش راست
رنگى که افتاب بخارا برافکند
هر شب براى طرف کمرهاى خادمانش
درياى چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سياه شود بر اميد آنک
روزيش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقرى است روز و قراسنقرى است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آباى علويند کمر دار و اين خلف
راضى بدان که سايه به آبا برافکند
مشفق پدر، مريد پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کيان بر عراق و پارس
ظل هماى رايت عليا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طيلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند يد بيضاى عسکرش
کاسيب آن به عسکر و بيضا برافکند
ور بر فلک سوار برآيد جو مصطفى
زين بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوى سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوى برافکند
شير فلک به گاو زمين رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقاى شاه حمايت کند، فنا
بيخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعى که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آرى که افتاب مجرد به يک شعاع
بيخ کواکب شب يلدا برافکند
روح القدس بشيبد اگر بکر همتش
پرده در اين سراچه اشيا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسى آن زمان
کايزد به طور نور تجلى برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
يوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق يوسفيش به پيرانه سر جهان
پيرايه جمال زليخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفى
شکل قدم به صخره صما برافکند
بس دوزخى است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحى ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصى برافکند
از تاختن عدو به ديارش چه بد کند؟
يا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصى به کاسه زر پرويز کى رسد
ز آن خرمگس که سايه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهى دهد
کس ديو را چه زيور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گويد که مقبلم
بر خود چنين لقب بچه يارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بيهده کانا برافکند
دستش به نيزه اى که على الروس اژدهاست
اقليم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بدانديش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدين سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شير خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفنديار که ماما برافکند
شاها طراز خطبه دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اخترى دهد
چون روزگار قرعه اسما برافکند
دست تو شمس و خطى تو خط استواست
کاقليم شرک را به تعزا برافکند
آرى به ناى جادوى فرعونى از جهان
ثعبان اسود و يد بيضا برافکند
گفتم که افتاب کفي، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پيش سخاى تو سائلى است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نياز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخى بر اين دل دروا برافکند
زى چشمه حيات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلى برافکند
حربا منم تو قرصه شمسي، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روى آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگيت رها چون کند چو ديو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد يا خود به قحط سال
از حلق کس نواله حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمى است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ايشان طلب کند
کى مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موى چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کى محبت عنقا برافکند
يعقوب هم به ديده معنى بود ضرير
گر مهر يوسفى به يهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز باديه بيت الحرم بود
کى چشم دل به حله و احيا برافکند
آن کس که يافت طوبى و طرف رياض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
اين شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصرى که بشنود اين شعر آب دار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آيد عيان ز شرق
وز سوى غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهرى که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب ديده بيدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافيتى تا وباى غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستين ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسير قهر تو تا هم به دست قهر
بنيادشان خداى تعالى برافکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید