در رثاء امام محمد بن يحيى و حادثه حبس سنجر در فتنه غز

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آن مصر مملکت که تو ديدى خراب شد
و آن نيل مکرمت که شنيدى سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سيل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پيکر سلامت و هم نقش عافيت
از ديده نظارگيان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
انديشه کن ز پيل که هم جفت خواب شد
ايام سست راى و قدر سخت گير گشت
اوهام کند پاى و قدر تيز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنيد
هر چند بارگير قضا تيزتاب شد
گر آتش درشت عذابى است بر نبات
آن آب نرم بين که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گيا زهر ناب شد
ربع زمين بسان تب ربع برده پير
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصيبت بساط گشت
اجرام را وقايه ظلمت حجاب شد
ماتم سراى گشت سپهر چهارمين
روح الامين به تعزيت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزيت شوند
شام و سحر دوپيک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خيال خون
کيوان به شکل هندوى اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طره شب شانه کرد چرخ
موى سپيد دهر به عنبر خضاب شد
بى دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موى گشت و ماه کمانچه رباب شد
ديدم صف ملائکه چرخ نوحه گر
چندان که آن خطيب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که اين چشم زخم چيست
کاشکال و حال چرخ چنين ناصواب شد
صبح آه آتشين ز جگر برکشيد و گفت
دردا که کارهاى خراسان ز آب شد
گردون سر محمد يحيى به باد داد
محنت نصيب سنجر مالک رقاب شد
از حبس اين خديو، خليفه دريغ خورد
وز قتل آن امام، پيمبر مصاب شد
بدعت ز روى حادثه پشت هدى شکست
شيطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
اى آفتاب حربه زرين مکش که باز
شمشير سنجرى ز قضا در قراب شد
وى مشترى ردا بنه از سر که طيلسان
در گردن محمد يحيى طناب شد
اى آدم الغياث که از بعد اين خلف
دار الخلافه تو خراب و يباب شد
اى عندليب گلشن دين زار نال زار
کز شاخ شرع طوطى حاضر جواب شد
اى ذوالفقار دست هدى زنگ گير، زنگ
کآن بوتراب علم به زير تراب شد
خاقانيا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگناى دهر وفا تنگياب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پاى پيل حوادث خراب شد
عزمت که زى جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوى امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حديث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشه يوم الحساب شد
گل در ميان کوره بسى درد سر کشيد
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشيدن طمع مدار
کان دلوها دريد و رسن ها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآيدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دريا صاحب نصاب شد
سيمرغ را خليفه مرغان نهاده اند
هر چند هم لباس خليفه غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسرده اى به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جاى حساب شد
از طمطراق اين گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خيل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خير الطيور گشت
در تيه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتى که يارب از کف آزم خلاص ده
آمين چه مى کنى که دعا مستجاب شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید