مطلع چهارم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صبح هزار عيد وجود است جوهرش
خضر است رايتش، ملک الموت خنجرش
اقليم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهى که عيد عصر ملوک است مخبرش
نى نى به بزم عيد و به روز وغاش هست
کيخسرو آب دار و سکندر علم برش
ز آن عيد زاى گوهر شمشير آب دار
شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش
ز آن هندوى حسام که در هند عيد ازوست
اران شکارگه شد و ايران مسخرش
زين پس خراج عيدى و نوروزى آورند
از بيضه عراق و ز بيضاى عسکرش
خود کمترين نثار بهائى است عيد را
بيضا و عسکر از يد بيضاى عسکرش
هر جا که رخش اوست همه عيد نصرت است
ز آن پاى و دم به رنگ حنا شد معصفرش
عيدا که روم را بود از پايگاه او
کز خوک پايگاه بود خوان قيصرش
عيد افسر است بر سر اوقات بهر آنک
شبهى است عين عيد ز نعل تکاورش
چون عين عيد نعلش در نقش گوش و چشم
هاء مشفق آمد و ميم مدورش
چون آينه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش
وز رنگ عيد شانه زده دم احمرش
چون کرم پيله سرمه عيدى کشيده چشم
پرچم شده ز طره حوار و احورش
بحر کليم دست بر اين ابر طوروش
با فال عيد و نور انا لله رهبرش
بحرى که عيد کرد بر اعدا به پشت ابر
از غرش درخش و ز غرنده تندرش
آن شب که روز عيد و شبيخون يکى شمرد
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش
هراى زر چو اختر و برگستوان چو چرخ
افکند بخت زيور عيدى بر اشقرش
عيد عدو به مرگ بدل شد که باز ديد
باران تيغ و ابر کف و برق مغفرش
نصرت نثار عيد برافشاند کز عراق
شاه مظفر آمد و جاه موقرش
مهدى است شاه و عيد سلاطين ز فتح او
خصم از غلامى آمده دجال اعورش
آن روز رفت آب غلامان که يوسفى
تصحيف عيد شد به بهاى محقرش
عيد ملايک است ز لشکرگه ملک
ديوى غلام بوده ثريا معسکرش
آنجا که احمد آمد و آئين هر دو عيد
زرتشت ابتر است و حديث مبترش
حج ملوک و عمره بخت است و عيد دهر
بر درگهى که کعبه کعبه است و مشعرش
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه
ايام عيد نحر بود که بودم مجاورش
کعبه ز جاى خويش بجنبيد روز عيد
بر من فشاند شقه ديباى اخضرش
گفت آستان شاه شما عيد جان ماست
سنگ سياه ما شده هندوى اصفرش
اينجا چه مانده اى تو که آنجاست عيد بخت
زين پاى بازگردد و ببين صدر انورش
گفتم که يک دو عيد بپايم به خدمتت
چون پخته تر شوم بشوم باز کشورش
گفتا مپاى و رو حج و عيد دگر برآر
تا هر که هست بانگ برآيد ز حنجرش
اقبال بين که حاصل خاقانى آمده است
کاندر سه مه دو عيد و دو حج شد ميسرش
عيدى به قرب مکه و قربانگه خليل
عيد دگر به حضرت خاقان اکبرش
گفتم کدام عيد نه اضحى بود نه فطر
بيرون ز اين دو عيد چه عيد است ديگرش
گفت آستان خسرو و آنگاه عيد نو
اين حرف خرده اى است گران، خرد مشمرش
چون دعوت مسيح شمر شاخ بخت او
هر روز عيد تازه از آن مى دهد برش
هر هفته هفت عيد و رقيبان هفت بام
آذين هفت رنگ ببندند بر درش
کرد افتاب خطبه عيدى به نام او
ز آن از عمود صبح نهادند منبرش
عيد از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگى شاه نبشتند محضرش
از نقش عيد يک نقط ايام برگرفت
بر چهره عروس ظفر کرد مظهرش
تا دور صبح و شام به سالى دهد دو عيد
هر صبح و شام باد دو عيد مکررش
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عيد
وز عيد زاده مرگ بدانديش ابترش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید