در رثاء امام محمد بن يحيى خراسانى و خفه شدن او به دست غزان

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تا درد و محنت است در اين تنگناى خاک
محنت براى مردم و مردم براى خاک
جز حادثات حاصل اين تنگناى چيست
اى تنگ حوصله چه کنى تنگناى خاک
اين عالمى است جافى و از جيفه موج زن
صحراى جان طلب که عفن شد هواى خاک
خواهى که جان به شط سعادت برون برى
بگريز از اين جزيره وحشت فزاى خاک
خواهى که در خورنگه دولت کنى مقام
برخيز ازين خرابه نا دل گشاى خاک
دوران آفت است چه جويى سواد دهر
ايام صرصراست چه سازى سراى خاک
هرگز وفا ز عالم خاکى نيافت کس
حق بود ديو را که نشد آشناى خاک
خود را به دست عشوه ايام وامده
کز باد کس اميد ندارد وفاى خاک
اجزات چون به پاى شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضاى خاک
خاکى که زير سم دو مرکب غبار گشت
پيداست تا چه مايه بود خون بهاى خاک
لاخير دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشى ء شناس برگ سپهر و نواى خاک
چون وحش پاى بند سپهر و زمين مباش
منگر وطاى ازرق و مگزين غطاى خاک
اى مرد چيست خودفلک و طول و عرض او
دودى است قبه بسته معلق و وراى خاک
شهباز گوهرى چه کنى قبه هاى دود
سيمر پيکرى چه کنى توده هاى خاک
گردون کمان گروهه بازى است کاندرو
گل مهره اى است نقطه ساکن نماى خاک
تا کى ز مختصر نظرى جسم و جان نهى
اين از فروغ آتش و آن از نماى خاک
جان داده حق است چه دانى مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانى عطاى خاک
خاقانيا جنيبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازين سبز جاى خاک
نحلي، جعل نه اي، سوى بستان قدس شو
طيرى نه عنکبوت، مشو کدخداى خاک
ميلى بهر بها بخر و در دو ديده کش
بارى نبينى اين گهر بى بهاى خاک
خاصه که بر دريغ خراسان سياه گشت
خورشيد زير سايه ظلمت فزاى خاک
گفتى پى محمد يحيى به ماتم اند
از قبه ثوابت تا منتهاى خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بى کوه کى قرار پذيرد بناى خاک؟
از گنبد فلک ندى آمد به گوش او
کاى گنبد تو کعبه حاجت رواى خاک
بر دست خاکيان خپه گشت آن فرشته خلق
اى کاينات واحزنا از جفاى خاک
ديد آسمان که در دهنش خاک مى کنند
واگه نبد که نيست دهانش سزاى خاک
اى خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاين چشمه حيات مسازيد جاى خاک
جبريل بر موافقت آن دهان پاک
مى گويد از دهان ملايک صلاى خاک
تب لرزه يافت پيکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفاى خاک
با عطرهاى روضه پاکش عجب مدار
گر طوبى بهشت برآرد گياى خاک
سوگند هم به خاک شريفش که خورده نيست
زو به نواله اى دهن ناشتاى خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل تر از محمد يحيى فناى خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وين کرد، گاه فتنه دهان را فداى خاک
کو فر او که بود ضيا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زداى خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمين بى نصيب ماند
اين گفت واى آتش و آن گفت واى خاک
خاک درش خزاين ارواح دان چرخ
فيض کفش معادن اجساد زاى خاک
سنجر به سعى دولت او بود دولتى
باد سياستش شده مهر آزماى خاک
بى فر او چه سنجد تعظيم سنجرى
بى پادشاه دين چه بود پادشاى خاک
پاکا! منزها! تو نهادى به صنع خويش
در گردناى چرخ سکون و بقاى خاک
خاک چهل صباح سرشتى به دست صنع
خود بر زبان لطف براندى ثناى خاک
خاقانى است خاک درت حافظش تو باش
زين مشت آتشى که ندارند راى خاک
جوقى لئيم يک دو سه کژ سير و کوژ سار
چون پنج پاى آبى و چون چار پاى خاک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید