در شکايت از روزگار و مدح پيغمبر بزرگوار و ياد از کعبه معظمه

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طيلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب ديده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هويى گوزن وار به صحرا برآورم
از اشک خون پياده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعه مينا برآورم
خود بى نيازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که يک تنه غوغا برآورم
اسفنديار اين دژ روئين منم به شرط
هر هفته هفت خوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز
بس آه عنبرين که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهاى گرم تب زده را شربتى کنم
ز آن خوش دمى که صبح دم آسا برآورم
هردم مرا به عيسى تازه است حامله
ز آن هر دمى چو مريم عذرا برآورم
زين روى چون کرامت مريم به باغ عمر
از نخل خشک خوشه خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گريبان فروبرند
سحر آورند و من يد بيضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکى فسرده ماند
رختش به تابخانه بالا برآورم
رستى خورم ز خوانچه زرين آسمان
و آوازه صلا به مسيحا برآورم
نى نى من از خراس فلک برگذشته ام
سر ز آن سوى فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوى نان گرم
از سينه باد سرد تمنا برآورم
آب سيه ز نان سفيد فلک به است
زين نان دهان به آب تبرا برآورم
آباى علويند مرا خصم چون خليل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمى است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمى است دم آنجا برآورم
در کوى حيرتى که هم عين آگهى است
نادان نمايم و دم دانا برآورم
چون ناى اگر گرفته دهان داردم جهان
اين دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوى آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئين به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صيقلى رنگ چهره ها
خود را به رنگ آينه رعنا برآورم
تا کى چو لوح نشره اطفال خويش را
در زرد و سرخ حليت زيبا برآورم
تا کى به رغم کعبه نشينان عروس وار
چون کعبه سر ز شقه ديبا برآورم
اوليتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار ميخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدره خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به يک عصا
ده چشمه چون کليم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بوده ام کنون
تن را به عودى شب يلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزير نيست
تا آفتابى از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زين پس ابروار
پوشم سياه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نيز سر ز چوخه خارا برآورم
چند از نعيم سبعه الوان چو کافران
کار حجيم سبعه ز امعا برآورم
شويم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانه احشا برآورم
قرص جوين و خوش نمکى از سرشک چشم
به ز آنکه دم به ميده دارا برآورم
هم شورباى اشک نه سکباى چهرها
کاين شوربا به قيمت سکبا برآورم
چون عيش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانى گرو کنم
چه اره بر سر زکريا برآورم
قلب ريا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زيور حورا برآورم
چون آينه نفاق نيارم که هر نفس
از سينه زنگ کينه به سيما برآورم
آن رهروم که توشه وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صيد
گرد از هزار بلبل گويا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هيچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبى و زر بسته آتشى است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نيم که عاشق ياقوت و زر بوم
بر شاخ گل حديث تقاضا برآورم
دانم علوم دين نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جيفه دنيا برآورم
اعرابيم که بر پى احراميان دوم
حج از پى ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونى عيش آرزو کند
من قصه خليفه و سقا برآورم
با اين نفس چنان همه هشيار نيستم
مستم نهان و عربده پيدا برآورم
اصحاب کهف وارم بيدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خيزم و صفرا برآورم
بنياد عمر بر يخ و من بر اساس عمر
روزى هزار قصر مهيا برآورم
مردان دين چه عذر نهندم که طفل وار
از نى کنم ستور و به هرا برآورم
زن مرده اى است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شير شرزه هيجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حيض
آن به که غسل هر دو به يک جا برآورم
درياى توبه کو که درين شام گاه عمر
چون آفتاب، غسل به دريا برآورم
خاقانيا هنوز نه اى خاصه خداى
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عيار نقد من آلودگى بسى است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زين حسرت آتشى ز سويدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سى ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبير آن فريضه به بطحا برآورم
حراقه وار در زنم آتش به بوقبيس
ز آهى که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فريادرس نماند
فرياد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زير ناودان
طوفان خون ز صخره صما برآورم
درياى سينه موج زند ز آب آتشين
تا پيش کعبه لولوى لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمير
زو نعت مصطفاى مزکى برآورم
ديباچه سراچه کل خواجه رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالاى او بلال
من سر به پايبوسى لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوى برآورم
تا قرب قاب قوسين بر خاک درگهش
آوازه دنى فتدلى برآورم
گر مدحتش به خاک سرانديب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کى باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز يا مغيث اغثنا برآورم
زان غصه ها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظيره عليا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فرياد پيش داور دارا برآورم
ز اصحاب خويش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگى سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکسته اند
وقت ثناى خواجه ثنايا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از يک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسماى طبع من به نکاح ثناى اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثرى
رخت از گوثرى به ثريا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سراى
در حضرت خداى تعالى برآورم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید