در وصف خاک مقدسى که از بالين حضرت ختمى مرتبت آورده بود

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صبح وارم کآفتابى در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عيسى نشان آورده ام
عيسيم از بيت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده ام
هين صلاى خشک اى پيران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده ام
طفل زى مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پيران ز افتاب و مه دو نان آورده ام
گر چه عيسى وار ازينجا بار سوزن برده ام
گنج قارون بين کز آنجا سو زيان آورده ام
رفته زينسو لاشه اى در زير و ز آنس بين کنون
کابلق گيتى جنيبت زير ران آورده ام
از نظاره موى را جانى که هر مويى مرا
طوطى گوياست کز هندوستان آورده ام
من نه پيل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پيل بالا طوطى شکرفشان آورده ام
در گشاده ديده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته ميان خرگان سان آورده ام
از سفر مى آيم و در راه صيد افکنده ام
اينت صيدى چرب پهلو کارمغان آورده ام
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شير ژيان آورده ام
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمه چشم روان آورده ام
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صيد گران آورده ام
نقد شش روز از خزانه هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنى چل شب کران آورده ام
خاک پاى خاک بيزان بوده ام تا گنج زر
کرده ام سود ار بهين عمرى زيان آورده ام
خاک بيزى کن که من هم خاک بيزى کرده ام
تا ز خاک اين مايه گنج شايگان آورده ام
ديده ام عشاق ريزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در يک ريسمان آورده ام
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دريده خرقه صبر و فغان آورده ام
زردى زر شادى دلهاست من دلشاد از آنک
سکه رخ را زر شادى رسان آورده ام
شمع زرد است از نهيب سر منم هم زرد ليک
زرد روئى نز نهيب سر نشان آورده ام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاين سر از بهر بريدن در ميان آورده ام
هان رفيقا نشره آبى يا زگالابى بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آورده ام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام
وز پى دندان سپيدى همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آورده ام
گرچه شب ها از سموم آه تب ها برده ام
از نسيم وصل مهر تب نشان آورده ام
زان چهان مى آيم از رنجى که ديدم زين جهان
ليک طغراى نجات آن جهان آورده ام
ديده ام سرچشمه خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ريزى در دهان آورده ام
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پاى خويش
بسته زر تحفه و خط امان آورده ام
من کبوتر قيمتم بر پاى دارم سرب ها
آن قدر زرى که سوى آشيان آورده ام
زيورى آورده ام بهر عروسان بصر
گوئى از شعرى شعار فرقدان آورده ام
لعبتان ديده را کايشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلى هم دايگان آورده ام
پير عشق آنجا به عرسى پاره مى کرد آسمان
من نصيبه شانه دانى بى گمان آورده ام
اين فراويزى و آن باز افکنى خواهد ز من
من زجيب آسمان يک شانه دان آورده ام
ديده ام خلوت سراى دوست در مهمان سراش
تن طفيل و شاهد دل ميهمان آورده ام
ميزبان در حجره خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پيش خوان ميزبان آورده ام
دل ملک طبع است قوت او ز بويى داده ام
جان پرى وار است خوردش استخوان آورده ام
نقل خاص آورده ام زانجا و ياران بى خبر
کاين چه ميوه است از کدامين بوستان آورده ام
تا خط بغداد ساغر دوستکانى خورده ام
دوستان را جله اى در جرعه دان آورده ام
دشمنان را نيز هم بى بهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعه خاص بهر دوستان آورده ام
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آورده ام
پاسبان گفتا چه دارى نورها گفتم شما
کان زر داريد و من جان نورهان آورده ام
شير مردان از شبستان گر نشان آورده اند
من سگ کهفم نشان از آستان آورده ام
بر در او چون درش حلقه بگوشى رفته ام
تا پى تشريف سر تاج کيان آورده ام
از نسيم يار گندم گون يکى جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سيل ران آورده ام
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقيبى مهربان آورده ام
جز به بياع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بيع جان آورده ام
دل به خدمت ساده چون گور غريبان برده ام
همچو موسى زنده در تابوت از آن، آورده ام
رفته لرزان همچو خورشيد فروزان آمده
شب زريرى برده و روز ارغوان آورده ام
هشت باغ خلد را دربسته بينى بر خسان
کان کليد هشت در در بادبان آورده ام
بس طربناکم ندانيد اين طربناکى ز چيست
کز سعود چرخ بخت کامران آورده ام
گوئى اندر جوى دل آبى ز کوثر رانده ام
يا به باغ جان نهالى از جنان آورده ام
يا مگر اسفنديارم کان عروسان را همه
از دژ روئين به سعى هفت خوان آورده ام
با شما گويم نيارم گفت با بيگانگان
کاين نهان گنج از کدامين دودمان آورده ام
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نيست
من به فرخ فال گنجى در نهان آورده ام
از چنين گوهر زکاتى داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آورده ام
داده ام صد جان بهاى گوهرى در من يزيد
ور دو عالم داده ام هم رايگان آورده ام
کيست خاقانى که گويم خون بهاى جان اوست
چون بهاى جان صد خاقان و خان آورده ام
اين همه مى گويمت کآورده ام بارى بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده ام
بازپرسى شرط باشد تا بگويم کاين فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده ام
تو نپرسى من بگويم نز کسى دزديده ام
کز در شاهنشهى گنج روان آورده ام
يعنى امسال از سر بالين پاک مصطفى
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام
وقف بازوى من است اين حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده ام
خاک بالين رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافى بهر جان ناتوان آورده ام
گوهر درياى کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دريا در بنان آورده ام
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آورده ام
بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آورده ام
مصطفى گويد که سحر است از بيان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بيان آورده ام
ساحرى را گر قواره بهر سحر آيد به کار
من ز جيب مه قواره پرنيان آورده ام
يک خدنگ از ترکش آن، شحنه درياى عشق
نزد عقل از بيم چرخ جانستان آورده ام
حاسدانم چون هدف بين کاغذين جامه که من
تير شحنه از پى امن شبان آورده ام
بخت من شب رنگ بوده نقره خنگش کرده ام
پس به نام شاه شرعش داغ ران آورده ام
عقل را در بندگيش افسر خدائى داده ام
ايتکينى برده و الب ارسلان آودره ام
جان زنگ آلوده در صدرش به صيقل داده ام
زان چنان ريم آهنى تيغ يمان آورده ام
گرچه همچون زال زرپيرى به طفلى ديده ام
چون جهان پيرانه سر طبع جوان آورده ام
گرچه نيسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نيسان نه بل کاب خزان آورده ام
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده ام
روز نور آيين ترنج مهرگان آورده ام
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده ام
منصفان استاد دانندم که از معنى و لفظ
شيوه تازه نه رسم باستان آورده ام
ز امتحان طبع مريم زاد بر چرخ دوم
تير عيسى نطق را در خر کمان آورده ام
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آورده ام
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بيابان خموشى کاروان آورده ام
گرچه در غربت ز بى آبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضميران آورده ام
سنگ آتش چون شکستي، تيز گردد لاجرم
از شکستن تيزى خاطر عيان آورده ام
خانه دار فضل و روى خاندانى بوده ام
پشت در غربت کنون بر خاندان آورده ام
تا به هر شهرى بنگزايد مرا هيچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خيروان آورده ام
از همه شروان به وجه آرزو دل را به ياد
حضرت خاقان اکبر اخستان آورده ام
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاين گلاب و گل همه زان گلستان آورده ام
او سليمان است و من مورى به يادش زنده ام
زنده ماناد او کز او اين داستان آورده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید