در موعظه و نصيحت و تخلص به ستايش بهاء الدين سعد بن احمد

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
از آن قبل که سر عالم بقا دارم
بدين سراى فنا سر فرو نمى آرم
نشاط من همه زى آشيان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درين دام گاه ديو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلى کارم
به کاه برگى برگ جهان نخواهم جست
چنان که نيست به يک جو جهان خريدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزى به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمه ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پى خشنودى چهار رئيس
دو پادشا را در ملک دل بيازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
ميان ديده همت خيال پندارم
از آن خيال من امروز خلوتى جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتى دارم
بسا که از پى جست جهان چون پرگار
چو دايره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازيان منزل نبهره فريب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زين فلک آب رنگ آتش بار
چو باد و خاک سبک سايه و گران بارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بى خطر بنگذارم
نيم چو آب که با هر کسى درآميزم
نيم چو ابر که بر هر خسى گهر بارم
چو طوطى ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تيغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نياز گر بدرد پيکر مرا از هم
نبينى از پى کار نياز پيکارم
چو زر نخواهم خود را اسير دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خويشتن خوارم
هزار شکر کنم فيض و فضل يزدان را
که داد دانش و دين گر نداد دينارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همى سايد
کلاه گوشه همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بينم صفات مردم را
از آن گريزان از هر کسى پرى وارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خوارى
که نام نبود و بينند خلق ديدارم
اگر بدانى سيمرغ را همى مانم
که من نهانم و پيداست نام و اخبارم
بدان که نيست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسى نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازين زبان درافشان چو دفتر اعشى
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقانى سخن بافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نيستم بحمد الله
مگر ز ايزد و استاد صدر احرارم
به شکر ايزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمين همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بينبارم
عيار شعر من اکنون عيان تواند شد
که راى روشن آن مهتر است معيارم
کليم طور مکارم اجل بهاء الدين
که مدح اوست مسيحاى جان بيمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دين احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتى کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترين عمل دارم
پيام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداريم ز نحس وبال
که در حريم جلالت همى به زنهارم
ستاره گفت منم پيک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب هميشه سيارم
ايا غياث ضعيفان و غيث درويشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست »
ز مدحت تو به «الاالذين » سزاوارم
به پيش فيض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانى ازين خشک سال تيمارم
صورنگار حديثم ولى هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نيافت اثر
بيازماى مرا تا ببينى آثارم
بدين قصيده که يکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانى صد چون لبيد و بشارم
بمان به دولت جاويد تا به حرمت تو
زمانه زى حرم خرمى دهد بارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید