در رثاء خانواده خود

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بى باغ رخت جهان مبينام
بى داغ غمت روان مبينام
بى وصل تو کاصل شادمانى است
تن را دل شادمان مبينام
بى لطف تو کآب زندگانى است
از آتش غم امان مبينام
دل زنده شدى به بوى بويت
کان بوى ز دل نهان مبينام
بى بوى تو کاشناى جان است
رنگى ز حيات جان مبينام
تا جان گرو دمى است با جان
جز داو غمت روان مبينام
بر ديده خويش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبينام
بى سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبينام
يک دانه آفتاب بى تو
بر گردن آسمان مبينام
از دانه دل ز کشت شادى
يک خوشه به ساليان مبينام
در آينه دل از خيالت
جز صورت جان عيان مبينام
در آينه خيالت از خود
جز موى خيال سان مبينام
تا وصل تو زان جهان نيايد
دل را سر اين جهان مبينام
جز اشک وداعى من و تو
طوفان جهان ستان مبينام
چون حقه سينه برگشايم
جز نام تو در ميان مبينام
گر عمر کران کنم به سودات
سوداى تو را کران مبينام
گفتى دگرى کني، مفرماى
کاين در ورق گمان مبينام
بى تو من و عيش حاش لله
کز خواب خيال آن مبينام
خاقانى را ز دل چه پرسى
کانست که کس چنان مبينام
حالى که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبينام
غمخوار تو را به خاک تبريز
جز خاک تو غم نشان مبينام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید