در شکايت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پيغمبر اکرم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صبح دم چون کله بندد آه دود آساى من
چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماى من
مجلس غم ساخته است و من چو بيد سوخته
تا به من راوق کند مژگان مى پالاى من
رنگ و بازيچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفراى من
تير باران سحر دارم سپر چون نفکند
اين کهن گرگ خشن بارانى از غوغاى من
اين خماهن گون که چون ريم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل درواى من
مار ديدى در گيا پيچان؟ کنون در غار غم
مار بين پيچيده بر ساق گيا آساى من
اژدها بين حلقه گشته خفته زير دامنم
ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهاى من
تا نترسند اين دو طفل هندو اندر مهد چشم
زير دامن پوشم اژدرهاى جان فرساى من
دست آهنگر مرا در ما ضحاکى کشيد
گنج افريدون چه سود اندر دل داناى من
آتشين آب از خوى خونين برانم تا به کعب
کاسيا سنگى است بر پاى زمين پيمان من
جيب من بر صدره خارا عتابى شد ز اشک
کوه خارا زير عطف دامن خاراى من
روى خاک آلود من چون کاه بر ديوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمين انداى من
چون کنار شمع بينى ساق من دندانه دار
ساق من خائيد گوئى بند دندان خاى من
قطب وارم بر سر يک نقطه دارد چار ميخ
اين دو مريخ ذنب فعل زحل سيماى من
تا که لرزان ساق من بر آهنين کرسى نشست
مى بلرزد ساق عرض از آه صور آواى من
بوسه خواهم داد ويحک بند پندآموز را
لاجرم زين بندچنبروار شد بالاى من
در سيه کارى چو شب روى سپيد آرم چو صبح
پس سپيد آيد سيه خانه به شب ماواى من
پشت بر ديوار زندان، روى بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بيناى من
محنت و من روى در روى آمده چون جوز مغز
فندق آسا بسته روزن سقف محنت زاى من
غصه هر روز و يارب يارب هر نيم شب
تا چه خواهد کرد يارب يارب شب هاى من
هست چون صبح آشکارا کاين صباحى چند را
بيم صبح رستخيز است از شب يلداى من
منجنيق صد حصار است آه من غافل چراست
شمع سان زين منجنيق از صدمت نکباى من
روزه کردم نذر چون مريم که هم مريم صفاست
خاطر روح القدس پيوند عيسى زاى من
نيست بر من روزه در بيمارى دل زان مرا
روزه باطل مى کند اشک دهان آلاى من
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چيزى نگذرد از ناى من
پاى من گوئى به درد کج روى ماخوذ بود
پاى را اين دردسر بود از سر سوداى من
ز آنکه داغ آهنين آخر دواى دردهاست
ز آتشين آه من آهن داغ شد بر پاى من
نى که يک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستى مشبک ز آه پهلو ساى من
روى ديلم ديدم از غم موى زوبين شد مرا
همچو موى ديلم اندر هم شکست اعضاى من
چون ربابم کاسه خشک است و خزينه خالى است
پس طنابم در گلو افکنده اند اعداى من
اى عفى الله خواجگانى کز سر صفراى جاه
خوانده اند امروز انار الله بر خضراى من
هر زنى هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن پيدا نبيند خرمن سوداى من
چون زر و گل به دست الا که خار پاى عقل
صيد خارى کى شود عقل سخن پيراى من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پيوند نى
پس کجا پيوند سازد با دل يکتاى من
سامرى سيرم نه موسى سيرت ار تا زنده ام
در سم گوساله آلايد يد بيضاى من
در تموزم برگ بيدى نه ولبى از روى قدر
باد زن شد شاخ طوبى از پى گرماى من
برگ خرمايم که از من باد زن سازند خلق
باد سردم در لب است و ريز ريز اجزاى من
نافه مشکم که گر بندم کنى در صدحصار
سوى جان پرواز جويد طيب جان افزاى من
نافه را کيمخت رنگين سرزنش ها کرد و گفت
نيک بدرنگي، ندارى صورت زيباى من
نافه گفتش يافه کم گو کايت معنى مراست
و اينک اينک حجت گويا دم بوياى من
آينه رنگى که پيداى تو از پنهان به است
کيميا فعلم که پنهانم به از پيداى من
کعبه وارم مقتداى سبز پوشان فلک
کز وطاى عيسى آيد شقه ديباى
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جاى من
چون گل رعناست شخصم کز پى کشتن زيد
در شهيدى شاهدى دارد گل رعناى من
چند بيغاره که در بيغوله عارى شدى
اى پى غولان گرفته دورى از صحراى من
آبنوسم در بن دريا نشينم با صدف
خس نيم تا بر سر آيم کف بود همتاى من
جان فشانم، عقل پاشم، فيض رانم، دل دهم
طبع عالم کيست تا گردد عمل فرماى من
علوى و روحانى و غيبى و قدسى زاده ام
کى بود دربند استطقسات استقصاى من
دايه من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشيجان امهات و علويان آباى من
چو دو پستان طبيعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طريقت شد دل والاى من
وز دگر سو چون خليل الله دروگر زاده ام
بود خواهر گير عيسى مادر ترساى من
چشمه صلب پدر چون شد به کاريز رحم
زان مبارک چشمه زاد اين گوهرين درياى من
پرده فقرم مشيمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دار الادب منشاى من
ز ابتدا سر مامک غفلت نبازيدم چو طفل
زانکه هم مامک رقيبم و هم ماماى من
بختى مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغناى من
حيض بر حور و جنابت بر ملايک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهباى من
ور خورم مى هم مرا شايد که از دهقان خلد
دى رسيد از دست امروز اجرى فرداى من
در بهشتم مى خورم طلق حلال ايراکه روح
خاک مى شد تا پذيرد جرعه حمراى من
بوسه بر سنگ سياه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزاى من
مالک الملک سخن خاقانيم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود يک نکته غراى من
دست من جوزا و کلکم حوت و معنى سنبله
سنبله زايد ز حوت از جنبش جوزاى من
گرچه از زن سيرتان کارم چو خنثى مشکل است
حامله است از جان مردان خاطر عذراى من
گر به هفت اقليم کس دانم که گويد زين دو بيت
کافرم دار القمامه مسجد اقصاى من
از مصاف بولهب فعلان نپيچانم عنان
چون رکاب مصطفى شد ملجا و منجاى من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
در ولاى او خديو عقل و جان مولاى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید