خاقانى درجواب ابوالفضايل احمد سيمگر گويد

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
الامان اى دل که وحشت زحمت آورد الامان
بر کران شو زين مغيلانگاه غولان بر کران
برگذر زين سردسير ظلمت اينک روشنى
درگذر زين خشک سال آفت اينک گلستان
جان يوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زين چار ميخ هفت زندان وارهان
ابلقى را کاسمان کمتر چراگاه وى است
چند خواهى بست بر خشک آخور آخر زمان
تا نگارستان نخوانى طارم ايام را
کز برون سو زرنگار است از درون سو خاکدان
جاى نزهت نيست گيتى را که اندر باغ او
نيشکر چون برگ سنبل زهر دارد در ميان
روز و شب جان سوزى و آنگاه از ناپختگى
روز چون نيلوفرى چالاک و شب چون زعفران
تا کى اين روز و شب و چندين مغاک و تيرگى
آن درخت آبنوس اين صورت هندوستان
از نسيم انس بى بهره است سروستان دل
وز ترنج عافيت خالى است نخلستان جان
اندر اين خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکه گيتى نخواهد داشت نقش جاودان
دل منه بر عشوه هاى آسمان زيرا که هست
بى سر و بن کارهاى آسمان چون آسمان
زود بينى چون نبات النعش گشتى سرنگون
تا روى بر باد اين پيروزه پيکر بادبان
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبين اسب با بهرام چوبين همعنان
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهاى نهل را در پاى اسب او فشان
بى نيازى را که هم دل تفته بينى هم جگر
شرب عزلت هم تباشيرش دهد هم ناردان
جهد کن تا ريزه خوار خوان دل باشى از آنک
نسر طائر را مگس بينى چو دل بنهاد خوان
آن زمان کز در درآيد آفتاب دل تو را
گر توانى سايه خود را برون در نشان
چون تو مهر نيستى را بر گريبان بسته اى
هيچ دامانت نگيرد هستى کون و مکان
چهره خورشيد وانگه زحمت مشاطگى
مرکب جمشيد وانگه حاجب برگستوان
در دبيرستان خرسندى نوآموزى هنوز
کودکى کن دم مزن چون مهر دارى بر زبان
نيست اندر گوهر آدم خواص مردمى
بر وليعهدان شيطان حرف کرمنا مخوان
خلوتى کز فقر سازى خيمه مهدى شناس
زحمتى کز خلق بينى موکب دجال دان
شش جهت ياجوج بگرفت اى سکندر الغياث
هفت کشور ديو بستد اى سليمان الامان
تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده اند
گر سرش دارى برانداز اين بساط باستان
مرد همدم آنگه اندوزد که آيد در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ريسمان
دل رميده کى تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزيده کى تواند ديد در آب روان
تا به نااهلان نگوئى سر وحودت هين و هين
تا ز ناجنسان نجوئى برگ سلوت هان و هان
عيسى از گفتار نااهلى برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسى برون رفت از جنان
چند چون هدهد تهدد بينى از رنج و عذاب
تو براى رهنماى ملک پيک رايگان
اين گره بادند از ايشان کار سازى کم طلب
کآتشى بالاى سر دارند و آبى زير ران
تا جدائى زين و آن بر سر نشينى چون الف
چون بپيوستى به پايان اوفتى هم در زمان
عقل چون گربه سرى در تو همى مالد ز مهر
تا نبرد رشته جان تو چون موش اين و آن
گر تو هستى خسته زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصيت هم گربه بهتر پاسبان
چار تکبيرى بکن بر چار قصل روزگار
چار بالش هاى چار ارکان را به دو نان بازمان
چند بر گوساله زرين شوى صورت پرست
چند بر بزغاله پر زهر باشى ميهمان
ناقه همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشه چرخ و منزل گاه راه کهکشان
هم چنين بازى درويشان همى زى زانکه هست
جبرئيل اجرى کش اين قوم و رضوان ميزبان
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هيچ طفل
لعبت چشم از براى لعبتى از استخوان
اولين برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولين پايه گرفتى صفر بهتر خان و مان
چون سرافيل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن ديوان ميکائيل روزى را ضمان
خيز خاقانى ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنين توان اندوخت گنج شايگان
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکين
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
تخت ساز از حرص تا فرمان دهى بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنى با پهلوان
نى صفى الملک را بينى صفائى بر جبين
نى رضى الدوله را يابى رضائى در جنان
گر به رنگ جامه عيبت کرد جاهل باک نيست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خيزد زيان
چون تو يک رنگى بدل گر رنگ رنگ آيد لباس
کى عجب چون عيسى دل بر درت دارد دکان
گرچه رنگين کسوتى صاحب خبر هستى ز عقل
کلک رنگين جامه هم صاحب بريد است از روان
چون کتاب الله به سرخ و زرد مى شايد نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشى هم بشايد بى گمان
نى کم از مور است زنبور منقش در هنر
نى کم از زاغ است طاووس بهشتى ز امتحان
باش با عشاق چون گل در جوانى پير دل
چند ازين ز هاد همچون سرو در پيرى جوان
بر زمين زن صحبت اين زاهدان جاه جوى
مشترى صورت ولى مريخ سيرت در نهان
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تيزدم
چون فطير از روى فطرت بد گوار و جان گزان
اربعين شان را ز خمسين نصارى دان مدد
طيلسان شان را ز زنار مجوسى دان نشان
نيست اندر جامه ازرق حفاظ و مردمى
چرخ ازرق پوش اينک عمر کاه و جان ستان
چند نالى چند ازين محنت سراى زاد و بود
کز براى راى تو شروان نگردد خيروان
بچه بازى برو بر ساعد شاهان نشين
بر مگس خواران قولنجى رها کن آشيان
اى عزيز مادر و جان پدر تا کى تو را
اين به زير تيشه دارد و آن به سايه دوکدان
اى درين گهواره وحشت چو طفلان پاى بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دايگان
شير مردى خيز و خوى شير خوردن کن رها
تا کى اين پستان زهر آلود دارى در دهان
گر حوادث پشت اميدت شکست انديشه نيست
موميائى هست مدح صاحب صاحب قران
حجة الاسلام نجم الدين که گردون بر درش
چون زمين بوسد نگارد عبده بر آستان
جاه او در يک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت مى زند د رشش سوى اين هفت خوان
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سيمگر
سکه نقش بت به زر دادن نيارد در جهان
چارپاى منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاين مرکز ندارد قدر آن
اى وصى آدم و کارم ز گردون ناتمام
وى مسيح علام و جانم ز گيتى ناتوان
گر ندارى هيچ فرزندى شرف دارى که حق
هم شرف زين دارد اينک لم يلد خوان از قران
بيضه بشکن بچه بيرون آر چون طاووس نر
بيضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکيان
کاين نتايج هاى فکر تو تو را بس ذريت
وين معانى هاى بکر تو تو را خاندان بس
چون خود و چون من نبينى هيچ کس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجويى قيروان تا قيروان
زاده طبع منند اينان که خصمان منند
آرى آرى گربه هست از عطسه شير ژيان
دشمن جاه منند اين قوم کى باشند دوست
جون من از بسطام باشم اين گروه از دامغان
ز آن کرامت ها که حق با اين دروگر زاده کرد
مى کشند از کينه چون نمرود بر گردون کمان
پا شکستم زين خران، گرچه درست از من شدند
خوانده اى تا عيسى از مقعد چه ديدآخر زيان
جان کنند از ژاژخائى تا به گرد من رسند
کى رسد سير السوافى در نجيب ساربان
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا يکى زانها کند گردون درفش کاويان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید