مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
شاعر ساحر منم اندر جهان
در سخن از معجزه صاحب قران
از شجر من شعرا ميوه چين
وز صحف من فضلا عشر خوان
وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوى خونين شده دريا و کان
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته ديباچه کون و مکان
وز بنه طبع در اين خشک سال
نزل بيفکنده و بنهاده خوان
حور شود دست بريده چو من
يوسف خاطر بنمايم عيان
اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان
وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان
برده از آن سوى عدم رخت و بخت
مانده ازين سوى جهان خان و مان
گر کلهم بخشى و گر سر برى
زين نشوم غمگن و ز آن شادمان
من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقى ازين سر سبک جان گران
ديده بينا نه و لاف بصر
گوهر دريا نه و لاف بيان
اين چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطيلسان
عقل گريزان ز همه کز خروش
نيک گريزد دل شير ژيان
شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان
بيت فرومايه اين منزحف
قافيه هرزه آن شايگان
خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانى چو دم مهرگان
خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند اين و آن
هست عيان تا چه سوارى کند
طفل به يک چوب و دو تا ريسمان
خاطر خاقانى و مريم يکى است
وين جهلا جمله يهودى گمان
حجت معصومى مريم بس است
عيسى يک روزه گه امتحان
نشره من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زيان
پير دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان
بينش او ديد کمين گاه کن
دانش او يافت گذر گاه کان
هست به تاييد و خصال اور مزد
قاضى از آن گشت بر اهل جهان
هست جنيبت کش او نفس کل
عالم از آن مى رودش در عنان
اى کف تو عالم جودآفرين
جاه تو در عالم جان داستان
معتکفان حرم غيب را
نيست به از خاطر تو ميزبان
کنگره قلعه اسلام را
نيست به از خامه تو ديده بان
از پى کين توختن از خصم تو
آبى زره دارد و آتش سنان
چرخ مرا وقت ثناى تو گفت
تير ملک نطق ستاره فشان
مادحى ام گاه سخن بى نظير
در طلب نام نه در بند نان
طمع نبينى به بر طبع من
پيل که بيند به سر نردبان؟
منذ قضى الله و جف القلم
اصبح فى وصفک رطب اللسان
زين متنحل سخنانم مبين
زين متشاعر لقبانم مدان
دانم و داند خرد پاک تو
موج محيط از ترى ناودان
خسته دلم شايد اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفاى جنان
نيست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان
بس که بزرگان جهان داده اند
خرد سران را شرف جاودان
مورچه را جاى شود دست جم
سوى مگس وحى کند غيب دان
حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان
سوى زنى نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان
از در سيد سوى گبران رسيد
نامه پران و بريد روان
نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان
ابر گهر پاشد بر تيره خاک
باد گلستان کند از گلستان
سنت فضل و کرم است اين همه
وين همه در وصف تو گفتن توان
اى به وفاى تو ميان بسته چرخ
وز تو هدى را مدد بيکران
صدر تو ميدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زير ران
محتمل مرقد تو فرقدين
متصل مسند تو شعريان
کلک تو چون نام تو اقليم گير
عمر تو چون عقل تو جاويد مان
فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بيدار تو را پاسبان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید