مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
يعقوب دلم، نديم احزان
يوسف صفتم، مقيم زندان
او در چه آب بد ز اخوت
من در چه آتشم ز اخوان
چون صفر و الف تهى و تنها
چون تير و قلم نحيف و عريان
صد رزمه فضل بار بسته
يک مشتريم نه پيش دکان
از دل سوى ديده مى برم سيل
آرى ز تنور خاست طوفان
شنگرف ز اشک من ستاند
صورتگر اين کبود ايوان
يارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران
الحق چه فسانه شد غم من
از شر فسانه گوى شروان
گاه از سگ ابترم به فرياد
گاه از خر اعورم به افغان
اين خيره کشى است مار سيرت
وان زير برى است موش دندان
من جسته چو باغبان پس اين
بنشسته چو گربه در پى آن
هم صورت من نيند و اين به
چون نيستم از صفت چو ايشان
نسبت دارند تا قيامت
ايشان ز بهميه من ز انسان
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان اى دعوات نيم شب، هان
خاقانى اميد را مکن قطع
از فضل خداى حال گردان
از ديده روزگار بى نور
در سايه صدر باش پنهان
بگزيده حق موفق الدين
کز باطل شد سپيد ديوان
عبد الغفار کز سر کلک
در خلد ممالک اوست رضوان
عمان و محيط و نيل و جيحون
جودى و حرى و قاف و ثهلان
هر هشت، بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند يکسان
اى کرده جلال تو چو تقدير
وافکنده کمال تو چو يزدان
در گوش زمانه حلقه حکم
بر دوش جهان رداى فرمان
خورشيد دلى و مشترى زهد
احمد سيرى و حيدر احسان
شد لاجرم از براى مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پيمان
هم بر در مصطفى نکوتر
انس انس و سلوک سلمان
گر مدح تو ديرتر ادا کرد
سرى است دراين ميان نه طغيان
يعنى تو محمدى به صورت
گر چند نه اى به وحى و برهان
او خاتم انبياست ليکن
آمد پس از انبيا به کيهان
مقصود طبيعت آدمى بود
از حيوان و نبات و ارکان
بعد از سه مراتب آدمى زاد
بعد از سه کتب رسيد فرقان
انديک عمل بود به آخر
از اول فکرت فراوان
گل با همه خرمى که دارد
از بعد گيا رسد به بستان
بس شاخ که بشکفد به خرداد
ميوه اش نخورند جز به آبان
افزار ز بس کنند در ديگ
حلوا ز پس آورند بر خوان
اى آنکه صرير خامه تو
زد خنجر شاه را به افسان
غريد پلنگ دولت تو
بر شير دلان دريد خفتان
آن کس که تو را نداشت طاعت
در عصبه تو نمود عصيان
آن خواهد ديد از شه شرق
کز پور قباد ديد نعمان
يعنى فکند به پاى پيلش
تا پخچ شود ميان ميدان
تو صاحب کار جبرئيلى
بد گوى تو نيم کار شيطان
پرورده نان توست و از کفر
در نعمت تو نموده کفران
نانش مفرست پيش کز تو
واخواست کند به حشر حنان
نان تو چو قطره ربيع است
احرار صدف مثال عطشان
قطره که وديعت صدف شد
لؤلؤ گردد به بحر عمان
باز ار به دهان افعى افتد
زهرى گردد هلاک حيوان
بيمار دل است و دارد از کبر
سرسام خلاف و درد خذلان
مشنو ترهات او که بيمار
پرگويد و هرزه روز بحران
اى ديده عقل در تو شاخص
اوهام ز رتبت تو حيران
بى يارى چون تويى نگردد
کار چو منى به برگ و سامان
بى امر خدا و کف موسى
نتوان کردن ز چوب ثعبان
من صد رهيم تو را ز يک دل
تو صد سپهى به يک قلمران
از نکته بکر و نوک خامه
من موى شکافم و تو سندان
بسپرده شدم به پاى اعدا
مسپار مرا به دست نسيان
برهان داري، مرا به يک لفظ
از پنجه روزگار برهان
تو خورشيدى و من در اين عصر
افسرده به سرد سير حرمان
در من نظرى بکن که خورشيد
بسيار نظر کند به ويران
گيرم که دل تو بى نياز است
از شاعر فاضل و سخندان
هم هندوکى ببايد آخر
بر درگه تو غلام و دربان
هنگام سخن مکن قياسم
ز آن دشمن روى نامسلمان
آن کو ز دهان ريد همه سال
کى شکر خايد او بدين سان
تصنيف نهاده بر من از جهل
الحق اولى است آن به بهتان
گفتا ز براى عشق بازى
ببريد سپيد موى بهمان
ليکن جائى که باشد آنجا
از خانه خدائيش پشيمان
من دادم پاسخ اينت نکته
او جسته خلافم اينت نادان
وين طرفه که مؤبدى گرفته است
با يک دو کشيش رنگ کشخان
معنى نه و نقش ريش و دستار
حکمت نه و دين اهل يونان
اقليم گرفته در حماقت
تعليم نکرده در دبستان
کرده ز براى خربطى چند
از باد بروت ريش پالان
يزدانش ز لعنت آفريده
وز تربيتش جهان پشيمان
در طفلى بوده راکع و جلد
و امروز به سجده گشته کسلان
از مسخرگى گذشت و برخاست
پيغامبرى ز مکر و دستان
صد لعنت باد بر وجودش
بر امت او هزار چندان
سبحان الله کاين سگک را
چون سست فرو گذاشت سبحان
اى در کنف تو عالم ايمن
از حيف زمان و صرف دوران
آن را که غلامى تو دادند
او را چه عم از هزار سلطان
هرکس که نيوشد اين قصيده
از حد عراق تا خراسان
داند که تو نيک پايمردى
خاقانى را به صدر خاقان
زين به سخن آورم به فرت
ليک از پى نام نز پى نان
عيد آمدو من مصحف عيد
اين نقد بسخته ام به ميزان
دارم دلکى کبوترآسا
پيش تو کنم به عيد قربان
بادى به چهار فصل خرم
بادى به هزار عيد شادان
راى تو و راى هفت طارم
خصم تو فرود هفت بنيان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید