در عزلت و فقر و قناعت و تجريد

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
در ساخت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکيب عافيت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوى
با خويشتن بساز و ز هم دم نشان مخواه
اندر قمارخانه چرخ و رباط دهر
جنسى حريف و هم نفسى مهربان مخواه
گر در دم نهنگ درآيى نفس مزن
ور در دل محيط درافتى کران مخواه
از جوهر زمانه خواص وفا مجوى
وز تنگناى دهر خلاص روان مخواه
از ساغر سپهر تهى کيسه مى مخور
وز سفره جهان سيه کاسه نان مخواه
گر خرمن اميد سراسر تلف شود
از کيل روزگار تلافى آن مخواه
در ساحت جهان ز جهان ياورى مجوى
در آب غرقه گرد و ز ماهى امان مخواه
دل گوهر بقاست به دست جهان مده
گوگرد سرخ تعبيه در خاکدان مخواه
عزلت تو را به کنگره کبريا برد
آن سقفگاه را به ازين نردبان مخواه
همت کفيل توست، کفاف از کسان مجوى
دريا سبيل توست، نم از ناودان مخواه
خاصانه چون خزينه خرسندى آن توست
عامانه از فرشته روزى ضمان مخواه
زان پس که چار صحف قناعت بخوانده اى
خود را ز لوح بوطمعى عشر خوان مخواه
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوى
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه
دل را قرابه وار مل اندر گلو مکن
تن را پياله وار کمر بر ميان مخواه
در گوشه اى بمير و پى توشه حيات
خود را چو خوشه پيش خسان ده زبان مخواه
بل تا پرى ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوى شنو استخوان مخواه
گو درد دل قوى شو و گو تاب تب فزاى
زين گل شکر مجوى و از آن ناردان مخواه
از بهر تب بريدن خود دست آز را
از نيستان هيچ کسى تبستان مخواه
دارى کمال عقل پى زور و زر مشو
زرادخانه يافته دوکدان مخواه
چون شحنه نياز ز دست تو ياوگى است
ترس از تکين مدار و پناه از طغان مخواه
وحدت گزين و محرمى از دوستان مجوى
تنها نشين و هم دمى از دودمان مخواه
چون ديده اى که يوسف از اخوان چه رنج ديد
هم ناتوان بزى و ز اخوان توان مخواه
سرگشتگى زمان نگر و محنت مکان
آسايش از زمان و فراغ از مکان مخواه
در چار سوى کون و مکان وحشت است خيز
خلوت سراى انس جز از لامکان مخواه
اين مرغ عرشى ار طلب دانه اى کند
آن دانه جز ز سنبله آسمان مخواه
خاقانيا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگيرد امان مخواه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید