در موعظه و حکمت و مرثيه امام ناصر الدين ابراهيم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
نثار اشک من هر شب شکر ريزى است پنهانى
که همت را زناشوئى است از زانو و پيشانى
چو هم زانو شوم با غم، گريبان را کنم دامن
سر من از سر زانو کند دامن گريبانى
سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه اى سازم
در آن حلقه ترازو دار بياعان روحانى
دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه اى کانرا
ز بس دندانه گر بينى دهان زمزمش خوانى
سر احراميان عشق بر زانو به است ايرا
صفا و مروه مردان سر زانوست، گر دانى
تو زين احرام و زين کعبه چه دانى کز برون چشمت
ز کعبه پوششى ديده است و از احرام عريانى
شده است آيينه زانو بنفش از شانه دستم
که دارم چون بنفشه سر به زانوى پشيمانى
ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آرى
ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانى
هوا را دست بربستم، خرد را پاى بشکستم
نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسى و جانى
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوى نوميدى
خردمست است و بالين دارد از زانوى نادانى
از آن شد پرده چشمم به خون بکرى آلوده
که غم با لعبتان ديده جفتى کرد پنهانى
ببين بر روزن چشمم عروس روز نظاره
که بيند بچگان ديده را در رقص مهمانى
بپيچد آه من در بر چو ز آتش چنبرى و آنگه
رسن وار آتشين چنبر گره گيرد ز پيچانى
به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ نعل پيکان است و اشکم لعل پيکانى
شب غم هاى من چون شد به صبح شادى آبستن
رود سامان نقب من همه بر گنج سامانى
دل از تعليم غم پيچد معاذ الله که بگذارم
که غم پير دبستان است و دل طفل شبستانى
از آن چون لوح طفلانم به سرخى اشک و زردى رخ
که دل را نشره عيد است ز آن پير دبستانى
رقوم اشک اگر بينى به عجم و نقطه بر رويم
رموز غم ز هر حرفى به مد و همزه برخوانى
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو ميم اندر خط کاتب چو سين در حرف ديوانى
مشاع آمد ميان عيسى و من گلشن وحدت
به جان آن نيمه بخريدم هم از عيسى به ارزانى
فلک چون آتش دهقان، سنان کين کشد بر من
که بر ملک مسيحم هست مساحى و دهقانى
مرا شد گلشن عيسى و زين رشک افتاب آنگه
سپر فرمود ديلم وار و زوبين کرد ماکانى
مرا آيينه وحدت نمايد صورت عنقا
مرا پروانه عزلت دهد ملک سليمانى
چه جاى عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان
که عنقا مورخوان گشت و سليمان مرد هم خوانى
وگر چون عيسى از خورشيد سازم خوانچه زرين
پر طاووس فردوسى کند برخوان مگس رانى
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
مگس ران ها کنند از پر طاووسان بستانى
نکوئى بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده
طرب بر مردم است از عيدو غم بر گاو قربانى
دلم را منزلى پيش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگ لاخ است و سم افکنده است پالانى
به هفتاد آب و خاک از دل بشويم گرد ظلمت را
که هفتادش حجت بيش است و هر هفتاد ظلمانى
دل اينجا علتى دارد که نضجى نيست دردش را
هنوز آن روزنش بسته است و او بيمار بحرانى
هنوز اسفنديار من نرفت از هفت خوان بيرون
هنوزش در دژ روئين عروسانند زندانى
دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا
که بر باد هوس منشين که شمع روح بنشانى
نديدى آفتاب جان در اسطرلاب انديشه
نخواندى احسن التقويم در تحويل انسانى
نه هرزه است آنچه ديدستي، نه عشوه است آنچه خواندستى
نه مهمل عالم خلقي، نه قاصر علم يزدانى
به دست شرع لبس طبع ميدر گر خردمندى
به آب عقل حيض نفس مى شوى ار مسلمانى
چو طاووست چه بايد لبس اگر باز هواگيرى
چو خرگوشت چه بايد حيض اگر شير نيستانى
تو را گفتند ازين بازار مگذر خاک بيزى کن
که اينجا ريزها ريزند صرافان ربانى
مقامت خاک بيزى راست تا زرها به دست آرى
تو زر در خاک مى بيزى و آخر دست مى مانى
چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولين حرفى
که از روى گران بارى ز ابجد حرف پايانى
اگر خواهى گرفت از ريز روزى روزه عزلت
کلوخ انداز را از ديده راوق ريز ريحانى
وگر يک ره نماز مرده خواهى کرد بر گيتى
وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانى
در اين علت سراى دهر خرسندى طبيبت بس
چو تسکين سازت او باشد کند درد تو درمانى
به خوان دهر چون دولاب يابى کاسه ها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانى
عيار دهر کم ارز است، ديدم ز آتش همت
زرش زيف است و چون آتش به ارزانى است ارزانى
به کشتى ماند اين ايام و بادش چرخ سرگردان
به اعمى ماند اين کشتى و قائد باد آبانى
فلک هم مرکبى تند است کژ جولان که چون کشتى
عنان بر پاردم دارد ز روى تنگ ميدانى
همه دور فلک جور است و تو داغ فلک دارى
ز پرگار فلک بيرون توانى رفت؟ نتوانى
فلک را شيوه بدبختى است در کار نکوکاران
چو بختى بار بدبختى کش از مستى و حيرانى
اگر با بخت نر ماده قرينند آن خدا دوران
تو چون دوران به فردى ساز کاخر فحل دورانى
بهر ناسازيى درساز و دل با ناخوشى خوش کن
که آبت زير کاه است و کمالت زير نقصانى
به معلولى تن اندر ده که ياقوت از فروع خور
سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانى
چو خورشيد و چو ايمان شو که ويران ها کنى روشن
برهنه جامها مى بخش اگر خورشيد ايمانى
چو درويشى به درويشان نظر به کن که جرم خور
به عورى کرد عوران را فنک پوش زمستانى
اگر بر بوى يک رنگى گريزت نيست از ياران
به يار بدقناعت کن که بى يارى است بى جانى
نه عيسى داشت از ياران کمينه سوزنى دربر
نه سوزن شبه دجالى است يک چشم سپاهانى
وگر عنقائى از مرغان ز کوه قاف دين مگذر
که چون بى قاف شد عنقا عنا گردد ز نالانى
سلاحت بهر دين بهتر که زنبور از پى شهدى
چو گيلى گور دين پوش است و زوبين کرده گيلانى
از آن در خرقه آدم خشن خويى که در باطن
مرقع دار ابليسي، ملمع دار شيطانى
تو را در رنگ آزادان کجا معنى آزادى
که ازرق پوش چون پيکان خشن سيرت چو سوهانى
از آن بر سر زنندت پتک همچون پاى پيل ايرا
که سندانى و در تربيع شکل کعبه را مانى
ز جيب موسوى لافى و پس چون امت موسى
نه اهل تسع آياتى که مرد سبع الوانى
فروکن نطع آزادي، برافکن لام درويشى
که با لام سيه پوشان نماند لاف لامانى
يهود آسا غيارى دوز بر کتف مسلمانان
اگرشان بر در اغيار دين بينى به دربانى
به سختى جان سگ مى دار هان تا چون سبک ساران
چو سگ در پيش سگ ساران به لابه دم نجنبانى
به لمس پيرزن ماند حضور ناکسان کاول
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانى
چه باشى مشک سقايان گهت دق و گه استسقا
نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانى
عمارت دوست شد طاووس از آن پاى گلين دارد
وليکن سر بزرگى يافت بوم از بوم ويرانى
شبه را کز سيه پوشى برآمد نام آزادى
به از ياقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانى
نماند آب وفا جائى مگر در جوى درويشان
به آب و دانه ايشان بساز ار مرغ ايشانى
چه آزادند درويشان ز آسيب گران بارى
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان بانى
بدا سلطانيا کورا بود رنج دل آشوبى
خوشا درويشيا کورا بود گنج تن آسانى
پس از سى سال روشن گشت بر خاقانى اين معنى
که سلطانى است درويشى و درويشى است سلطانى
ز ديوان ازل منشور کاول در ميان آمد
اميرى جمله را دادند وسلطانى به خاقانى
به خوان معنى آرائى براهيمى پديد آمد
ز پشت آزر صنعت على نجار شروانى
سخن گفتن به که ختم است مى دانى و مى پرسي؟
فلک را بين که مى گويد به خاقانى به خاقانى
اگر بر احمد مختار کس خواند چنين شعرى
ز صدر او ندا آيد که قد احسنت حسانى
عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانى
چو آواز وفات ناصر الدين در عراق آمد
من و خاک عراق آشفته گشتيم از پريشانى
بنالد جان ابراهيم و گريد ديده کعبه
بر ابراهيم ربانى و کعبه صدق را بانى
مر او بود هم نوح و هم ابراهيم و ديگر کس
همه کنعان نا اهلند يا نمرود کنعانى
خلافت دار احمد بودو هم احمد ندا کردش
که فاروق فريقينى و ذو النورين فرقانى
هوا چون خاک پاى و آز خوک پايگاهت شد
خراج از دهر ذمى روى رومى خوى بستانى
دل از هش رفت چون موسى و تن پيچيد چون ثعبان
که مرد آن موسوى دستى که کلکش کرد ثعبانى
ز قطران شب و کافور روزم حاصل اين آمد
که از نم ديده کافورى است وز غم جامه قطرانى
اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانى
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
که هيمه ش عرق شريان گشت و دودش روح حيوانى
سخن در ماتم است اکنون که من چون مريم از اول
در گفتن فرو بستم به مرگ عيسى ثانى
على را گو که غوغاى حوادث کشت عثمان را
على وار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانى
وحيد ادريس عالم بود و لقمان جهان اما
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادريسى و لقمانى
به يک دم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او
که اين تثليث برجيس است و آن تربيع کيوانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید