شماره ٥٩: دل شد از دست و نه جاى سخن است

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل شد از دست و نه جاى سخن است
وز توام جاى تظلم زدن است
دل تو را خواه قولا واحدا
تا تو خواهيش دو قولى سخن است
آنچه در آينه بينم نه منم
پرتو توست که سايه فکن است
نظرت نيست به من زانکه مرا
تن نماند و نظر جان به تن است
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنه پيرهن است
هست ديگ هوست خام هنوز
خامى آن ز دم سرد من است
گل ز باغ رخت آن کس چيند
که چو گل زر ترش در دهن است
عالمى شيفته زلف تواند
زلف تو شيفته خويشتن است
کرده ام توبه ز مى خوردن ليک
لب ميگون تو توبه شکن است
نظر خاص تو خاقانى راست
گرت نظاره هزار انجمن است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید