شماره ١٣٦: فراقت ز خون ريز من در نماند

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فراقت ز خون ريز من در نماند
سر کويت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوى گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهى و گرنه ميدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آويزش زلفت آويخت جانم
که صيد از نگون سر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنيايد
هم از چار ديوار تن درنماند
رخت را به پيوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکيى دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بيشه روزگار افتد آتش
چو من مرغى از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزى خويشتن درنماند
به خون ريز خاقانى انديشه کم کن
که ايام ازين انجمن درنماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید