شماره ١٧٥: آن دم که صبح بينش من بال برگشاد

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن دم که صبح بينش من بال برگشاد
آن مرغ صبح گاه دلم تيز پر گشاد
دولت نعم صباح کن نو عروس وار
هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد
وان پير کو خليفه کتاب دل من است
چون صبح ديد سر به مناجات برگشاد
مرغى که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه اى را که داشت به منقار سر گشاد
پيکى که او مبشر درگاه دولت است
در بارگاه سينه من رهگذر گشاد
هر پنجره که تنگترش ديد رخنه کرد
هر روزنى که بسته ترش يافت برگشاد
آمد نداى عشق که خاقانى الصبوح
کز صبح بينش تو فتوحى دگر گشاد
بى سيم و زر بشو تو و با سيم بر بساز
کز بهر تو صبوح دوصد کيسه زرگشاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید