شماره ٢٢٧: دردى که مرا هست به مرهم نفروشم

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دردى که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافيتش صرف دهى هم نفروشم
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم
اى خواجه من و تو چه فروشيم به بازار
شادى بفروشى تو و من غم نفروشم
رازى که چو ناى از لب ياران ستدم من
از راه زبان بر دل همدم نفروشم
آرى منم آن ناى زبان گم شده کاسرار
الا ز ره چشم به محرم نفروشم
چون ناى شدم سر چو زبان گم شده خواهم
تا پيش ز کس دم نخرم دم نفروشم
من نيست شدم نيست شدن مايه هستى است
اين نيست به هستى ابد کم نفروشم
کو تيغ که مفتاح نجات است سرم را
کان تيغ به صد تاج سر جم نفروشم
لب خنده زنان زهر سر تيغ کنم نوش
زهرى که به صد مهره ارقم نفروشم
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کآنرا به بهين حله آدم نفروشم
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
يک تار به صد مغفر رستم نفروشم
زين خام که دارد جگر پخته تريزش
پرزى به هزار اطلس معلم نفروشم
اين يک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم
گفتى نکنى خدمت سلطان، نکنم نى
يک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم
گويند که خاقانى ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم
بر کور دلان سوزن عيسى نسپارم
بر پرده دران رشته مريم نفروشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید