شماره ٢٤٤: مرا گوئى چه سر داري، سر سوداى او دارم

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا گوئى چه سر داري، سر سوداى او دارم
به خاک پاى او کاميد خاک پاى او دارم
ازو تا جان اگر فرقى کنم کافر دلى باشد
من آنگه جاى او دانم که جان را جاى او دارم
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نينديشم که چون خاصان قبول راى او دارم
اگر دل در غمش گم شد چه شايد کرد، گو گم شو
دل اينجا از سگان کيست تا پرواى او دارم
بن هر موى را گر باز پرسى تا چه سر دارد
ندا آيد که تا سر دارم اين سوداى او دارم
به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندى
که جان داروى خويش از درد جان افزاى او دارم
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که در گردن کمند زلف دود آساى او دارم
اگر صد جان خاقانى به بالايش برافشانم
خجل باشم که اين خلعت نه بر بالاى او دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید