شماره ٢٥٩: يارب از عشق چه سرمستم و بى خويشتنم

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يارب از عشق چه سرمستم و بى خويشتنم
دست گيريدم تا دست به زلفش نزنم
گر به ميدان رود آن بت مگذاريد دمى
بو که هشيار شوم برگ نثارى بکنم
نگذارم که جهانى به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پيشش بتنم
يا مرا بر در ميخانه آن ماه بريد
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هيچ درى تام نگويند آن کيست
چو بگويند مرا بايد گفتن که منم
نيم جان دارم و جان سايه ندارد به زمين
من به جان مى زيم و سايه جان است تنم
از ضعيفى که تنم هست نهان گشته چنانک
سال ها هست که در آرزوى خويشتنم
گر مرا پرسى و چيزى به تو آواز دهد
آن نه خاقانى باشد، که بود پيرهنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید