پشت پايى زد خرد را روى تو
رنگ هستى داد جان را بوى تو
گشته چون من کشته اى زنار دار
جان عيسى در صليب موى تو
از پى خون ريز جان خاکيان
شهربندى شد فلک در کوى تو
ديده کافورى و جان قيرى کند
در سيه کارى سپيدى خوى تو
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکر مى برد جادوى تو
بنده دندان خويشم کو به گاز
نقش ياسين کرد بر بازوى تو
دربدر هر ماه چون گردد قمر
ديده شايد آن هلال ابروى تو
آهوى تاتار را سازد اسير
چشم جادوخيز و عنبر موى تو
جان خاقانى تو دارى اينت صيد
چرب پهلويى هم از پهلوى تو