ديدى که هيچگونه مراعات من نکردى
در کار من قدم ننهادى به پاى مردى
زنگار غم فشاندى بر جانم و نديدى
کز چرخ لاجوردى دل هست لاجوردى
روز سياه کردى روزى ز روى حرمت
در روى تو نگفتم آخر که تو چه کردى
تا خون من چو آب نخوردى به نوک غمزه
در جستجوى کشتن من آب وانخوردى
گفتى که در نوردم يک باره فرش صحبت
فرش نگستريده ندانم که چون نوردى
پنداشتم که هستى درمان سينه من
پندار من غلط شد درمان نه اي، که دردى
خاقانى آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صيد کردن دانى که نيست مردى