ز دلت چه داد خواهم که نه داور منى
ز غمت چه شاد باشم که نه غم خور منى
همه عالم آگهى شد که جفاکش توام
نيم از دل تو آگه که وفاگر منى
دلم از ميانه گم شد عوضش چه يافتم
که نه حاصلم همين بس که تو دلبر منى
نفسى دريغ دارى ز من اى دريغ من
ز تو قانعم به بوئى که سمنبر منى
به کمند زلفت اندر خفه گشت جان من
ديتش هم از تو خواهم که تو داور منى
به لبت شفيع بردم که مرا قبول کن
به ستيزه گفت خون خور که نه در خور منى
ز در تو چند لافم که تو روزى از وفا
به حقايقى نگفتى که سگ در منى