شماره ٣٦٢: به رخت چه چشم دارم که نظر دريغ دارى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به رخت چه چشم دارم که نظر دريغ دارى
به رهت چه گوش دارم که خبر دريغ دارى
نه منم که خاک راهم ز پى سگان کويت
نه تو آفتابى از من چه نظر دريغ دارى
تو چه سرکشى که خاکم ز جفا به باد دادى
تو چه آتشى که آبم ز جگر دريغ دارى
ندهيم تار مويى که ميان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دريغ دارى
دم وصل را نخواهى که رسد به سينه من
نفس بهشتيان را ز سقر دريغ دارى
دل کشته من اينجا به خيال توست زنده
چه سبب خيالت از من به سفر دريغ دارى
به اميد تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسيمت از من به سحر دريغ دارى
کم من گرفتى آخر نبود کم از سلامى
به عيار نيک مردان کمى ار دريغ دارى
سوى تو شفيع خواهم که برم براى وصلى
نبرم شفيع ترسم که مگر دريغ دارى
چه طمع کنم کنارت که نيرزمت به بوسى
چه طلب کنم مفرح که شکر دريغ دارى
به وفاش کوش خاقانى اگرچه درنگيرد
نه که دين و دل بدادى سر و زر دريغ دارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید