شماره ٣٩٨: چو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايى
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشايى
عزيز بودى چون عمر و همچو عمر برفتى
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کى آيى
مرا چو عمر جوانى فريب دادى رفتى
تو همچو عمر جواني، برو نه اهل وفايى
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمرى
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزايى
چو عمر نفس پرستان که بر محال گذشت آن
برفتى از سر غفلت نپرسمت که کجايى
تو را به سلسله صبر خواستم که ببندم
ولى تو شيفته چون عمر بيش بند نپايى
ز دست عمر سبک پاى سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت اين گريخته پايى
تو هم چو روزى بسيار نارسيده بهى ز آن
که عمر کاهى اگرچه نشاط دل بفزايى
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که هم چو عيد به سالى دوبار روى نمايى
چو عمر رفته به محنت که غم فزايد يادش
به ياد نارمت ايرا که يادگار بلايى
چو روز فرقت ياران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتى که پيش من آيى
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب ديده ز عشقت که زهر عمر گزايى
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگى عمر هم چو گل به نوايى
تويى که نقب زنى در سراى عمر و به آخر
نه نقد وقت برى کيسه حيات ربايى
چنان که از ديت خون بود حيات دوباره
دوباره عمر شمارم که يابم از تو جدايى
من از غم تو و از عمر سير گشتم ازيرا
چو غم نتيجه عمرى چو عمر دام بلايى
به عمرم از تو چه اندوختم جزين زر چهره
به زر مرا چه فريبى که کيمياى جفايى
برو که تشنه ديرينه اى به خون من آرى
نپرسم از تو که چون عمر زود سير چرايى
تنم ببندى و کارم به عمرها نگشايى
که کم عيارى اگرچه چو عمر بيش بهايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید