مرغ دل در دام زلف دلبرى افتاد باز
عشق جانان جان ما بر باد خواهد داد باز
زاهد خلوت نشين از خان و مان دل برگرفت
مجلس مستانه درکوى مغان بنهاد باز
توبه بشکستيم و ديگر در شراب افتاده ايم
هر که آمد پيش ما مانند ما افتاد باز
بر خيال عقل بى بنياد بنيادى منه
تاچه آيد بر سرت زين عقل بى بنياد باز
روى دل بر درگه سلطان خود آورده ايم
آمده بر درگه شه بنده آزاد باز
آب چشم ما چو دجله مى رود هر سو روان
شايد ار معمور سازد خطه بغداد باز
خوش گشادى از گشاد نعمت الله يافتم
تا در ميخانه را بر روى ما بگشاد باز