ديده نقشى چو خيال تو نديده هرگز
گوش قولى چو کلامت نشنيده هرگز
سالها باد صبا برسر کويت گرديد
بسراپرده وصلت نرسيده هرگز
گر چه نقاش بسى نقش کند صورتها
همچو تو صورت خوبى نکشيده هرگز
عاشق مست مدام اين مى ما مى نوشد
عقل يک جرعه ازين مى نچشيده هرگز
دوش تا روز رسيدم به مراد دل خود
بر کسى صبح چنين خوش ندميده هرگز
چشم ما روشن از آن است که رويش ديده
در چنين دور چنان ديده که ديده هرگز
نفس سيد ما جان به جهان مى بخشد
به ازين هيچ هوائى نوزيده هرگز