پادشاهى مى کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگى پاينده ام
روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهى بر همه تابنده ام
در هواى گلشن وصل نگار
چون لب غنچه خوشى در خنده ام
تا مگر بارى به خاکم بگذرد
خويش بر خاک رهش افکنده ام
جان فداى عشق جانان کرده ام
تا قيامت زين کرم شرمنده ام
تاهمه رندان من مستان شوند
درخرابات مغان وامانده ام
ساقى رندان بزم وحدتم
سيد سرمست خود را بنده ام